بیخیال مگه چیشده؟ گذاشته رفته دیگه! این همه آدم…مگه فقط همین یه آدم تو دنیا بوده که اینقدر ناراحتی؟لبخندی به رویش زدم. لبخندی به پهنای تمام دردهایم، لبخندی به معنای اینکه هنوز دوستش دارم. نمیدانست پس اینکه”او” وارد زندگیام شد، دیگر هیچکس به پیش چشم من آدم نبود.
بیادبی نشود منظورم این است که کسی را جز او نمیدیدم انگار بر صفحه دنیا قیر سیاه رنگی پاشیده بودند و “او” تنها قسمت رنگی این دنیای تیره و تار بود.
او رفت و من درمانده عالم شدم. او رفت و سنگینی قدم هایش روی شانههایم فرود آمد و شانههایم خمیده شد، او رفت و قیر سیاه و مذاب تنهایی را بر صفحه سرنوشتم پاشید، او رفت و طنین خندههایش در گوشم مانند ناقوسی که مرگ را برایم آشکار میکند، ماندگار شد، او رفت و شیشه دلم را شکست!
تا حالا شده پیش خودتان فکر کنید منظومه شمسی بدون سیارههایش چگونه است؟ بدون ستارههایش؟ بدون سیاه چالههایش؟ شده فکر کنید اگر هیچکدام از اینها نبود و آسمان فقط یک مشت سیاهی بود، اگر هیچ رنگی نبود، دنیا چگونه بود؟
آسمان شبهایم بعد او مثل منظومه شمسی بدون سیارهها، ستارهها و… شده است. همان قدر تیره و تار! همان قدر سیاه! مثل قیر مذابی که از صفحه سرنوشتم چکه میکند و میشود جوهر خودکارم تا آنقدر بنویسم از نبودش شاید یک روز بخواند، شاید یک روز بیاید…
وقتی به نظر خودت همه چیز تمام میشود؛ تازه بازی دلت شروع میشود. آنقدر از خوبیهایش میگوید و آنقدر خاطراتتان را مرور میکند تا یک روز به سرت میزد سینهات را بشکافی و آن ماهیچه سِمِج سمت چپ سینهات را در بیاوری و بندازی یک گوشه تا خوراک سگها شود. زندگی بدون قلب یعنی زندگی بدون او! اویی که تمام قلبم را مال خودش کرد و رفت!
دانلود دلنوشته او
وقتی او رفت انگار دینامیت در قلبم منفجر کردند، فقط لاشهای از آن ماند که تبدیل شد به مغز دوم من!
مغزی که حاصل تجربهای تلخ از عشق بود و بار سنگین خاطرات بر دوشش ماند.
هر وقت کلافه و عصبی بودم؛ بیاختیار صدایش میزدم. میگفت جانم؟ و من تمام دردهایم را، تاریکیهای سرنوشتم را، مشکلاتم را، خودم را، فراموش میکردم و سر تا پا گوش میشدم تا طنین صدایش را در مغز و قلبم حک کنم!
آن وقت میگویند فراموش کن! مگر میشود زندگیام را فراموش کنم؟ تکهای که نه، تمام قلبم را فراموش کنم؟
سخت معتقدم شب نوعی دلتنگیست!
وگرنه هجوم این حجم از خاطرات در شب عادی نیست.
خاطراتی که مرا برای دیدنش، برای شنیدن طنین خندهاش، برای خیره شدن در جنگل چشمانش حریص میکند و عطش خواستنش را دو چندان میکند. همانگونه که شاملو در نوشتههایش میگوید:«خواستنش؛ تمنای هر رگ…!»
میبخشیش؟اگه تونست تکههای شکسته قلبم رو به هم بچسبونه، اگه تونست ریههامو بهم مثل روز اول کنه، اگه تونست اشکایی که واسش ریختم؛ قطره قطرهشو جبران کنه، اگه تونست روزهای تلف شده عمرم رو بهم برگردونه…میبخشمش!
میدانم که یک روز میفهمد چقدر میخواستمش؛ امّا آن روز دیگر منی وجود نخواهد داشت!
رفتنت و حقایق خوفناکی که بعدش آشکار شد مانند سیلیای بود به دختر ۴ سالهای، وقتی به او میگویی؛ خاله بازیات دروغ است، عروسک جان ندارد که تو را دوست داشته باشد، عروسکت دروغین است، تو خانهای نداری که برایت مهمان بیاید!
و او فقط اشک بریزد و اشک بریزد و اشک بریزد…
بالاخره یک روز به سرم میزند و بار و بندیلم را میبندم و میروم سفر. یک سفر ابدی! سفری که بازگشتی درآن نیست تا شاید کمی فقط کمی، از فکرت رها شوم!
خیلی خسته شدی. یه کاری کن حالت خوب شه.
+یا باید ادامه بدم یا باید برم سفر.برو سفر به نظرم!
از روی صندلی بلند شدم.-کجا؟
دلنوشته های پر مخاطب انجمن:
دلنوشته عاشقانههای بعد از تو | مهدیه احمدی