این داستان کوتاه، در خصوص خاطراتی هست که من از کودکی تا به این سن، از پدر بزرگم که چند ماه پیش عمرش رو داد به شما نوشتم.پیر مردی که از داشتن فهم و شعور، زبانزد همه بود.البته نوهاش که من باشم خیلی سعی میکردم مثل اون باشم؛ اما نمیشد. پس بشنو از وی… شـــآه بابــآیم «نگاهت پر معنا بود
سخنت پر بها بود رفتارت گنج تجربهها بود اگر بودی، میگفتی برایم حکمرانی نکن
زیرا که من سلطنتی افراشته ام اگر که بودی… میگفتی خودت را با ارزش بدان، با هر اشتباهی نلرز و جبران کن
اما حالا که نیستی…عمهام جانشینت شده با یک تفاوت که او زخم زبان میزندتو دُرِّ کلام میگفتی.»خشم حاجی
یادم میاد وقتی من و داداشم بچه بودیم؛ پدربزرگم الان نیست که دوستمون داشته باشه، خیلی دوستمون داشت. از کارهایی که میکردیم تعریف میکرد. همیشه پشتمون بود و هیچوقت از گل نازکتر، بهمون چیزی نمیگفت. خیلی آروم بود و بزرگ خاندان بودنش، به ابهتش میافزود؛ اما این آرامی و از گل نازکتر نگفتن؛ توی یک روز تبدیل به از گل نازکتر گفتن و ناآرامی شد!
من و داداشم جلوی تلویزیون رنگی کوچیکی که داشت جومونگ رو میداد؛ نشسته بودیم و همینطور که نگاه میکردیم؛ از توی قابلمهی بزرگی که اون رو به دوقسمت تقسیم کرده بودیم؛ برنج میخوردیم.
این تقسیم غذا، چیزی بود که باید بهش پا قرص میکردیم (باید بهش عمل میکردیم). من مراقب بودم داداشم با قاشقش از خط وسط، اینطرف نیاد و داداشم هم همینکار رو میکرد. اگه یکدانه برنج هم بهسمت من میاومد؛ جزئی از میراث غذاییم حساب میشد و قابل برگشت نبود.
دانلود داستان کوتاه شاه بابا
من عاشق جومونگ بودم و وقتی نگاهش میکردم؛ فقط با چشمهام نگاه نمیکردم؛ پای گوش و دماغ و دهن و گردو و… هم وسط بود! اصلاً متوجه داداشم که در حال قاچاق برنج، از زمین من به زمین خودش بود هم نشدم. وقتی جومونگ تموم شد و سر برگردوندم که بقیهی غذام رو بخورم؛ دیدم نیست!
از یقهی داداشم گرفتم و شیش پنجتا چک زدم تو صورتش. هرچند ازم بزرگتر بود؛ اما قدرت من بیشتر بود. شروع کرد به گریهکردن! حاج بابام هم روی تشک کنار بخاری نشسته بود و نگاهمون میکرد. بعد از اینکه داداشم گریه کرد؛ رفت دراز کشید و پتو رو هم روی خودش کشید. حاجبابام هی نازش رو میکشید و وعدهی رشوههای قلنبهسلمبه بهش میداد؛ مثلاً:
– بیا بغل آقاجون ببینم! وایستا الان پا میشم میزنمش حالش جا بیاد!
یا: گریه نکن بچهی گلم! بیا بهت پول میدم به اون نمیدم.
هرقدر حاجبابام نازش رو میکشید؛ صدای گریهی داداشم بیشتر میشد… تا اینکه حاجبابام تو جاش جابهجا شد و با صدای بلند و عصبی گفت:
هر دوتون مثل همین!
نه تنها گریهی داداشم کم شد؛ بلکه صدای همهی اهل خونه بریده شد و صدای نفسهامون هم درنیومد. ضایعشدن جلو فامیلها، حس خیلی بدی داره که من اونروز تجربهش کردم.
مهر و محبت عظیم
بزرگ شدیم، بزرگ شدیم و بزرگ شدیم… خیلی هم نه ها، فقط چهارده سال داشتیم که بین من و داداشم، جدایی افتاد. بین من و اونی که سر غذا با هم دعوا میکردیم و خودمون رو جای سوباسا و کاکرو جا میزدیم؛ اما خب نکتهی مثبتش اینجاست؛ که من باز هم پیش حاجیم موندم. شبها طبقهی پایین، پیش پدربزرگ و مادربزرگم میخوابیدم که اگه اتفاقی افتاد یا چیزی لازمشون شد؛ بهدادشون برسم.
اونشب مثل همیشه رفتم مسواکم رو زدم و دستشویی هم رفتم و جاهامون رو انداختم و رفتم زیر پتو. یهرفیق اسکل داشتم که عاشق جن و اینچیزها بود؛ و هرروز ذهن ما رو با این حرفهاش شکوفا میکرد. اونشب از ساعت یازده تا ساعت دو از فکر
داستان کوتاه های جذاب انجمن :
داستان کوتاه بغض خفته| مهسا شیخ
داستان کوتاه.آر.پی.جی. | HOORI
به نظرم ماجرای جدید و جالبی بود
من که خیلی خوشم اومد
آرزوی موفقیتهای بیشتر برای نویسنده
سلام
دستت درد نکنه نویسنده عزیز بابت شریک ساختن اون خاطرات با ما توسط نوشتن ♡
به نظرم کاری خوبی شد که به خودِ خاطرات چیزی از زاده ذهن اضافه نکردی؛ خود به خود همین طبیعی بودنش و طرز بیانش خیلی بافت اثر رو قشنگ جلوه داده!
من که پا به پای داستان هم قدم بودم و نهایت لذت رو بردم از خواندنش.
با آرزوی بهترین ها برای شما هم مسیر خوب من♡
یه داستان با ایده نو و جذاب که با یه قلم قوی نوشته شده.
به شدت توصیه میکنم.
دیدی بالاخره خوندم…
عالی بود…
روحشون شاد:)