مینویسم، مینویسم تا از حسهایی که از تو درون قلبم است بگویم…از حسهای گوناگونی که با کارهای تو در اعماق وجودم ایجاد میشود. فرض کن، من باشم و تو. بر روی زمینِ عریضی که از برف زمستانی سفید پوش شده است، از اثر سرما دستانمان قرمز و کِرِخ شده باشد. مرا در آغوش گرم و پر مهرت بکشی تا از گرمای عشقت گرم شوم و سوز سرد سرما را احساس نکنم، در اینجا من از ته قلب این حس را دارم که تو مرد منی
سرمان بر روی بالینِ سرخ رنگ و ابریشمی باشد، بوی گلهایی باغ از پنجرهای که باز است بیایید. باد لطیفی بوزد…
دستم در دستان قدرتمند تو باشد، سرت را به سمتِ من معطوف کنی با چشمانی که تمام دنیای من است به چشمانم زُل بزن… صدای ضربان قلب هردویمان سکوت سنگین اتاقک را بشکند… عشقی مهشود بینِ ما باشد
بوسهای کف دستانم بزنی و دستانم را بر روی قلبت که بیتاب خودش را به دیوارهی سینهات میکوبد بگذاری و بگویی:
– «دوستت دارم دلبرجانِ من! تو تمام آنچه هستی که من میخواهم!»
حسِ داشتن تو به اعماق وجودم سرازیر میشود و قلبم میلرزد
با کارهایت، بودنهایت، نبودنهایت، گفتههایت، عشق ورزیدنهایت، غیرتی شدنهایت، تمام دین و ایمانُ زندگانی منی!
میتوانم با شجاعت بگویم تو بهترینی، تو استورهی منی ای عشق!
عاشقِ تو بودن چه خوب است! چه لذت بخش است! تو در قلب من خواهی ماند ای عشقِ ماندگار…
آخر مگر میشود این همه علاقه و عشق به تو!
محال است روزی کسی جای تورا در قلب من بگیرد
تو تنها کسی هستی که به من حس و معنی عشق واقعی را یاد میدهی
این قلبِ شکستهام فدای جفت چشمانِ تو…
چرا رفتی و مرا بین این همه آدم نقابدار تنها گذاشتی؟!
چهکار به سرم آوردی که همیشه مادرم در انتهای نمازش به گریه و هقهق میافتد؟!
من آن آدم قلبیام!
خیر، آدم قبلی فوت کرد، این من، من قبلا نیست…
به پوچی، بیچارگی تنهای، افتادهام…
با داغ تو…از زندگی بریدهام، تکهای کاغذ برمیدارم و قلم به دست مینویسم:
-بر اثر سانحه دلخراش بیکسی خودم رو کشتم و کسی به دادم نرسید!
من! من! حسِ بیکسی دارم از نبود تو…
دلنوشته حسهایی که به تو دارم
تو رفتی!
عیب نداره، فدای سرت.
فقط یکچیز…
اسم تهخط رو آوردن بگو ستاره ده بار رفته!
عشق یعنی تو، یعنی دخترمون، بازیهای سهنفرهی من، تو، دخترمون.
عشق یعنی، حسی که تو به من میدی!
عشق یعنی، خندههای مردونت!
عشق یعنی، با دخترمون سهتای بخوابیم!
عشق یعنی، خانوادهای بسازیم باهم!
و در سینهی من آرزویی نیست جز تو!
و عشقی در دلم نیست جز عشق تو!
تو همان فرشتهای هستی که حس عشق و عاشقی را به منتقل میکنی…
گونههایم را نوازش کنی! با دستت اشک چشمانم را پاک کنی! با لحنی دلجویانه بگویی، دیوانه، من تورا تنها نمیگذارم، ترس تو از چیست؟
با بغض بگویم، ترسِ من نبودن توست…
با لحنی که آرامش را به سراسر بدنم متتقل میکند بگویی، ما تا ابد مال همدیگهایم!
میدونی آهِ مامانم خیلی دامنگیره!
خداخدا کن، مامانم خطهای دستم رو نبینه
حال خرابم رو نبینه
گریههامو، بالش خیسم رو، قرصهای خوابم رو…
آخ که چشمانت حالم را دگرگون میکند، صدایت روحم را آرام میکند، دستانِ گرمت باعث شادمانیام میشود.
آخ که عشقت در کل بدنم پخش شده است
بودنت در کنارم قلبم را میلرزاند…
خنجری به قلب شکستهام زدهای؛ که دوا و درمانی ندارد
هر تیکه از قلبِ زخمیام را در گوشه کناری از شهر بهاری گم کردهام
هروقت که به یاد تو میافتم، دلم پر میکشد، فقط… فقط برای یکبار دیدنت
عاشقِ واقعی میخوام که قلبم را به آغوش پر مهر و لطفش بکشد
مرد میخواهم که زندگی پایدار برایم بسازد.
دلنوشته های عاشقانه:
دلنوشته عاشقانههای بعد از تو | مهدیه احمدی
دلنوشته تمام چیزی که میخواهم | ستاره حقیقت جو
به نام خدا مصیبت| mahrokh کاربر انجمن یک رمان