خلاصه رمان :
دانلود رمان دورویی یک زندگی، یک زندگی ساده با فراز و فرودهای خاص، یک زندگی که پر از مشکله؛ یک زندگی که گذشتن ازش خودش یک مشکله. میشه گفت این مشکل چیزیه که اگه یکبار با یکنفر برات اتفاق بیفته، بارها و بارها با همونشخص برات تکرار میشه؛ ولی پسر قصهی من نمیخواد این اتفاق براش بیفته. اون برای فرار کردن از مشکلات داره هر کاری میکنه.
مقدمه:
دنیا همیشه آنطور که ما تصور میکنیم نیست.
دوستان، گاهیاوغات در نقش دشمنان حاضر میشوند؛ به زبان ساده، تشخیص ذهنیت افراد در حالی که تو محبت میکنند، ناممکن است.
ممکن است در طول زمان به افراد مختلف اعتماد کنیم و یا عاشق شویم و یا حتی دوستی پیدا کنیم و او… .
در هر حال باید بگویم، دنیا جای درستی برای اعتماد کردن نیست؛ چون انسانها آنچیزی که نشان میدهند، نیستند!
قسمتی از متن:
از وقتی یادم میاد تو خونه، جنگ بود؛ جنگ اعصاب، جنگ اعصاب و جنگ اعصاب. زمانیهم که دعوا نداشتیم مهمون داشتیم که از صدتا دعوا، بدتر بود.
یهزمانی آرزوی یک زندگی پر از پول و عشق و حال داشتم؛ اما الان فقط یک زندگی عادی میخوام؛ همین و بس. خستهشدم از همهچیز؛ از همهچیز و همهکس. واقعا خسته شدم؛ از تکرار ثانیهها، از تکرار پشت سر هم زندگی، من حتی از نفس کشیدن هم خسته شدم. از همهچیز...
دانلود رمان دورویی
پوف کلافهای کشیدم و از پشت میز کامپیوتر بلند شدم.
دانلود رمان اجتماعی چشمهام از بیخوابی زیاد، میسوختن. دستی به موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم.
چشمم به خونه سوت و کور افتاد.
مشخص بود کسی خونه نیست. همه لامپها خاموش بودن
. اینجا کمی برای زندگی دلگیر نبود؟ شاید نه و شاید آره. اصلا شاید فقط برای من اینطور بود؛ شاید.
معدم داشت سوراخ میشد؛ رفتم سمت آشپزخونه که چشمم به باقیمونده غذای ناهار که رو گاز بود افتاد.
اه، کی حال داشت غذا گرم کنه؟ در یخچال رو بیهدف باز و بستهکردم و اومدم بیرون.
چشمم به ساعت افتاد؛ شیش بود. میتونستم برم و یک چرخی بزنم.
میدونستم که حالا حالاها بر نمیگردن. بنابراین رفتم بالا و سعی کردم لباس مناسبی پیدا کنم.
همیشه عادت داشتم تو خونه با بالا تنه لخت بگردم و اگه چیزی میپوشیدم، احساس خفگی بهم دست میداد.
بیخیال فرعیات شدم و یه شلوار لی ساده و یه بلیز آستین کوتاه سفید تنم کردم.
کمی عطر به خودم زدم و یه شانه سطحی به موهام کشیدم و در آخر با برداشتن کتونیهای سفیدم از تو جا کفشی، گوشیم، سوییچ ماشین و کلید خونه از اتاق اومدم بیرون.
یک برق تو پذیرایی روشن گذاشتم تا همهچیز تو تاریکی فرو نره.
بعد کلا از خونه خارج شدم و تو ماشین النود مشکیم نشستم.
هوم، کجا برم؟ کجا رو دارم که برم؟! مقصدم خونه مجردی خودم و پوریا بود.
واقعا هم که این بهترین راه بود برای فرار کردن از خودم.
پوریا باهام حرف میزد و واقعا هم حرفهاش تاثیرگذار بودن.
مثل یک برادر بود باهام؛ وقتی پیشش بودم، احتیاج به حرفزدن نداشتم.
اون من رو میفهمید و همین خاصش میکرد.
بعد از حدودا یکربع رانندگی به خونه رسیدم. “نصف خونه برای من بود و نصفش برای پوریا.
هیچوقت زحمتامون رو برای خریدن این خونه یادم نمیره” دم در خونه ترمز زدم و از ماشین پیاده شدم و کمی سر و وضعم رو مرتب کردم.
در همون حال به خونه نزدیک شدم و آیفون رو زدم .
بعد از گفتن کلمه “منم” در جواب “کیه” گفتن پوریا، منتظر موندم تا در رو باز کنه.
رمان های عاشقانه پرطرفدار:
رمان بردهی سرنوشت | مهدیه احمدی
رمان اسی قصاب عاشق می شود | gandom
لینک دانلود مشکل داره
سلام
درست شد
ممنون از گزارش
سلام و خسته نباشید! ببخشید من یک رمان دارم و می خواهم به اشتراکش بزارم میشه بگید چگونه این رمان رو در این سایت به اشتراک بذارم ممنون میشم اگه جواب بدید!🙏🙏🙏
در ضمن عالی بود رمانتون به امید موفقیت های بیشتر
سلام لطفا به ایدی من در تلگرام پیام بدید و فایل رمانتون رو برای من بفرستید
@Parisa_7799
سلام و تشکر بابت وقتی که گذاشتید.
خواستم بگم به نظر من این رمان همچین چیز خاصی نبود که بخواد تو ژانر تراژدی دسته بندی بشه و اینکه اصلا گفتن اینکه این یک داستان واقعی بوده یا خیالی هم مهم نبود
جزییات خیییلی زیاد توش بود و کل داستان تقریبا این بود که پاشدم ، این کارو کردم و اون کارو کردم و تمام
مثل یه داستان کوتاه تو مجله بود نه رمان
امیدوارم به نویسنده کمک کرده باشم.ممنون
بسیار عالی بود
بهترینننن رمانی بود که تا حالا خونده بودم
افریننن