خلاصه رمان :
رمان عاشقانه تنها دور از تو دلسا به خاطر مشکلات و اتفاقهای که توی زندگیاش افتاده، پا میذاره روی دلش و از کسی که دوستش داره فاصله میگیره. تا اینکه بعد سالها، عسل به خاطر حسادت و نفرتش، اون رو از مردی دور میکنه که قصد نزدیک شدن به دلسا رو داره، اما غافل از اینکه اون شخص کسی نیست به جز
– من رو بگو دارم مُیمیرم از خستگی! خرحمالیش فقط مال ماست اون وقت خوش گذرونیش مال بقیه است، نمیدونم چرا نمیفهمن که مایم آد…
وای خدا باز شروع کرد. این دختر فقط کافیه یک گله کنی تا سریع لب به شکایت باز کنه و از زمان و مکان می ناله. نگاهم رو دور اطراف چرخوندم و سریع وسط حرفش پریدم:
– هیس، دختر چه خبرته؟! الان که جیغ جیغو بیاد اول با اون صدای دلنشینش یک جیغ بنفش مهمونت کنه تا حال گوشهات جا بیاد.
دماغش رو چینی داد:
– ایش، حرفش رو نزن دختره ی اکبیری فکر میکنه از دماغ فیل افتاده.
با حرص دستهاش رو به حالت چنگ بهم نزدیک کرد و ادامه داد:
– دلم میخواد با همین دستهام خفه اش کنم تا دیگه صداش در نیاد.
از حالت حرص خوردنش خنده ی تو گلو کردم و دستم رو شونهاش گذاشتم. با لحن شوخ طبعی لب زدم:
– جان من حالا این سری کوتاه بیا؟
انگار کوتاه بیا نبود. دستم رو با ضرب پس زد و با حرص و عصبانیت بیشتری غرید:
دانلود رمان تنها دور از تو
برو بابا! حالا من هیچی، دلم برای تو میسوزه که شب تا صبح قیافه ی اعجوزهاش رو میبینی و هیچ کاریام نمیتونی بکنی!
دو جفت ابروهام بالا پریدند، نه اینکه بدجوری عصبی شده. با همون لحن گفتم:
میدونی چیکار میکنم یه طناب دور گردنم میاندازم و خودم رو روزی چند بار از دستش دار میزنم.
بعد پایان حرفم زدم زیر خنده تا شاید تمومش کنه. نگاهی با حرص بهم انداخت که شدت گرفت دانلود رمان فوق یکی از بهترین رمان های
خندههام بالا گرفت. از آخرم کوتاه اومد و خندید… اونجا چه خبره؟!
با شنیدن صدای عصبی عسل، خنده روی لب هام خشک شد. به طرفش چرخیدم
که دست به کمر با اخم بهم چشم دوخته بود. توی چشمهاش نفرت بیداد میکرد. واقعاً نمیدونم
چه مشکلی باهام داره؟! از روز اولی که روزگار زندگی ام رو ورق زد و مجبور
شدم به عنوان خدمتکار توی این خونه کار کنم با چشمهای پر نفرتش مواجه شدم.
همیشه برام سوال شده چرا ازم متنفره؟! مگه چیکارش کردم؟! با وجودی که توی این
سالها که اینجام همیشه سعی کردم رفتار خوبی با همه داشته باشم مخصوصاً با عسل اما همیشه نتیجه برعکس میداد و احساس میکنم نفرتش از من کمتر نه بیشتر هم شده.
با سکوتم از میون دندونهای کلید شدهاش توپید:
– دو دقیقه ازتون غافل میشیم فقط بلدین از زیر کار در برین. بابام پول مفت نداره بده بهتون
هی هر هر کر کر کنین. زود کاراتون انجام بدید الان مهمون ها میرسند.
سرم رو پایین انداختم. به زور خودم رو کنترل کردم که تن صدام مثل همیشه آروم باشه:
– چشم عسل خانوم، همه چی آماده است.
– وای به حالتون اگه خطایی ازتون سر بزنه!
از لحن تهدیدآورش دستهام رو مشت کردم و ناخن هام رو به کف دستم محکم فشردم.
کاش میتونستم فریاد بزنم که خفه بشه ولی نمیتونستم…
نمیدونم چقدر توی همون حالت بودم که کسی دست مشت شدهام رو باز کرد:
رمان های جذاب و عاشقانه دیگر:
رمان خوبى بود مرسى❤️❤️❤️👍🏻