حالتی از افکار، تصاویر یا احساساتی است که در هنگام خواب عمیق انجام میپذیرد.شاید همین زندگی هم یک خواب عمیق باشد! شاید رؤیاهایمان به حقیقت بپیوندد اما…به نظرم دلنشینی رؤیا به همین است که به حقیقت بدل نشود! گاهی اوقات باید زیر آسمان پرستاره دراز بکشی.
در همان حال که دست نوازشوار نسیم شب را بر موهایت حس میکنی، چشمانت را ببندی، رؤیا ببافی.
تصور کن که در بطن باغی مملو از گلهایی به نام رؤیا ایستادهای…
زود باش!
سبدی بردار و
یک سبد رؤیا بچین.
مثلا شبی به یک کافهی دنج و نیمه تاریک بروم.
مثلا تو پیانیست آن کافه باشی.
خسته از روز پرمشغلهای که داشتهام، پشت یک میز دو نفره بنشینم. اخم کنم،
سرم را پایین بیندازم و با انگشتانم ور بروم. طوری که هر کس از کنارم بگذرد به راحتی
بفهمد که فکرم شدیدا درگیر است.
ناگهان صدای پیانو مانند سنگی به درون حوض افکارم پرت شود و مرا به خود بیاورد.
دانلود دلنوشته یک سبد رویا
با چشم به دنبال منبع صدا بگردم و به یک گوشه خیره شوم. همان گوشهای که
یک پیانوی بزرگ مشکی قرار گرفته است.
تو پشت آن پیانو نشسته باشی، یک کت مشکی به تن کرده باشی، موهای قهوهای رنگت را مرتب شانه زده باشی و من دیگر نتوانم چشمانم را از تو بردارم!
تو با چشمان بسته پیانو بزنی و من تمام تنم به گوش بدل شود!
زل بزنم به سایهی مژگانت که روی گونههایت افتاده، به ابروهای پهن و مردانهات، به موهایت و خدا را شاکر باشم از اینکه چشمانت بسته است و من مجبور نیستم که از تو چشم بردارم.
ناگهان چشمانت را باز کنی و همان اول، نگاهت به من بیفتد! من نیز دست و پایم را گم کنم و سرم را به پایین بیندازم. لبم را به دندان بگیرم و در دل خود را سرزنش کنم.
ثانیهای بعد سرم را بالا بیاورم و ببینم همچنان به من نگاه میکنی اما انگار چشمانت میخندند
نگاهم را از پروانهای که بال میزند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر میکنم و پاسخ میدهم:
«-اینکه یه پروانه باشم.»
بلافاصله میپرسد:
«-چرا؟»
پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.
اینبار نگاهم را به او میدوزم.
«-چون شنیدم پروانهها عمرشون یه روزه.»
صورتش به نشانهی نفهمیدن در هم میشود. و من ادامه میدهم:
«-تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملالآور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل زندگی! »
«-یعنی تو از زندگیت راضی نیستی؟ خوشبخت نیستی؟»
«-چرا اتفاقا خیلی خوشبختم. عاشق خانوادهام هستم و اونهارو میپرستم. دوستهای خوبی دارم و به خیلی از آرزوهام رسیدم.
«-پس چرا یه جوری حرف میزنی انگار راضی نیستی!»
در دل پاسخ دادم “از تنها چیزی که راضی نیستم، «خودم» هستم! ” اما به زبان گفتم:
«- گفتم که! تکرار مکرر هر چیزی، همیشه خسته کنندهاس. احتمالا پروانهها هم به این موضوع پی بردن.»
چیزی نگفت و سرش را خاراند. معلوم بود باز هم چیزی از سخنانم نفهمیده است. من نیز سرم را به همان جهتی که پروانه آنجا بود، برگرداندم و با جای خالی او مواجه شدم.
پروانه رفته بود.
دلنوشته های دیگر این نویسنده:
دلنوشتهٔ قهوهات یخ کرد | قاصدک