خلاصه رمان :
دانلود رمان عشق تلخ زندگیم در جلد اول زندگی و سرنوشت سارایو خوندین ،دیدین که تقدیر باهاش چه بازی هایی کرد و چه بلاهایی سرش آورد ،این فصلم درباره ی سرنوشت سارای و دخترش سرمینه ،میخوایم ببینیم که در آینده قراره چه اتفاقاتی برای سارای و دخترش بیفته ،یعنی ممکنه مهرداد اونارو پیدا کنه ،ممکنه سرنوشت سرمینم مثل مادرش بدبختی باشه،
سرمین قصه ی ما عاشق میشه ؟
سرنوشت از سر نوشته میشه ،سرمین یه عشق تلخ رو تجربه میکنه سارای با شکستن دخترش شکسته تر میشه …..
بهتون توصیه میکنم برای فهمیدن سرنوشت این مادر و دختر تا آخرش با من باشین …
از پله ها رفتم بالا در اتاقمو باز کردم لباسامو با یه تاپ و شلوارک صورتی عوض کردم رفتم پایین ..
مامان امروز خیلی تو فکر بود نمیدونستم چی شده ،چرا حالش اینطوریه ؛امروز میخواستم
از بابا بپرسم من دلم میخواست پدرمو ببینم ،از بچگی همه دوستام با باباهاشون میرفتن گردش
و شهربازی ..اما من تا الان بدون پدر بزرگ شدم ،حتی عکسیم ازش ندارم نمیدونم زنده ست
یا شاید مرده ،از بچگی هر وقت از مامان می پرسیدم بابام کیه و کجاست حرفو عوض میکرد
همش تفره میرفت ،منم دیگ هیچی ازش نمی پرسیدم اما دیگه من بزرگ شدم باید بفهمم پدرم کیه ………..
سالها گذشته بود و من با خاطرات مهرداد زندگی کرده بودم هیچوقت نتونستم مهردادو فراموش کنم
،اما هیچوقتم سعی نکردم برم دنبالش چون میدونستم که اگه برگردم به اون روستا دوباره اون
عذابایی که کشیدم تکرار میشه و اینبار نه تنها من شاهد این ظلم و ستم بودم و زجر و عذاب میکشیدم
این بار دختر عزیزمم رنج و عذاب میکشید پس بخاطر سرمینم از عشقم ،از شوهرم
و از پدر دخترم گذشتم میدونستم که صلاح نیست که دخترم پدرشو ببینه ،
هر بار میخواستم با دخترم در مورد پدرش صحبت کنم دلشوره و ترس تمام وجودمو میگرفت
دانلود رمان عشق تلخ زندگیم
ریه و همینطور داشتم مثل ابر بهار گریه میکردم…
با صدای خیلی ناراحتی لب زد:
الهی فداتشم چی شده ،چرا داری اون مرواریدای گرانبهاتو هدر میدی
با گریه همه چیزو براش تعریف کردم ؛
از عوض شدن مامانم تا رفتنمون از شهرمون ،از خونه زندگیمون ،با گریه گفتم :
رمان اجتماعی عشق تلخ بر پایه سینا ،داداشی به دایی بگو با مامان حرف بزنه شاید بتونه راضیش کنه ،کلی با سینا حرف زدم ،بعد از خدافظی از سینا یه قرص مسکن خوردم تو تختم دراز کشیدم و نمیدونم چی شد که یهو خوابم برد ……
تو صندلی گهواره ای نشسته بودمو داشتم عکسای قدیمیو نگاه میکردم که دیدم یه عکس از داخل آلبوم افتاد زمین ؛ خم شدم عکسو برداشتم وقتی نگاش کردم با تمام عصبانیتم مچاله ش کردمو انداختم زمین ؛اون عکس چیزی نبود جز عکس عروسی من و اون دختر بچه ی یازده ساله ی چشم آبی ،اون زن نامردیکار با چشم های آبیش فریبم داد ،منو عاشق خودش کرد و بعدشم رهام کرد به حال خودم ،حالا اون چشم های آبی برای من مثل خنجری بودن که فرو میرفتن تو قلبم ،از اون سالی که اون زن چشم آبی از این روستا فرار کرده بود ،دستور داده بودم که هیچ زن چشم آبی حق پا گذاشتن به این روستا رو نداره وگرنه باید تقاص چشم های آبیشو بده ،سالها از اون موضوع گذشته بود اما برای من
رمان های که قطعا دوست خواهید داشت:
سلام اسم جلد اولش چیه؟
خیلی آبکیه، ارزش خوندن نداره