خلاصه رمان :
دانلود رمان قاصدک سوخته داستان در مورد دختری شهرستانی را روایت می کند که به تهران اومده که با کار کردن بتونه خرج خودش را در بیاره که در شرکت خدماتی که مشغول کار شده به مهمانی فرستاده میشه و در اون مهمانی متوجه میشه کسی قصد کشتن یکی از مهمان های که در اون جمع حضور دارند را داره
به سمت دختره بر گشتم و دستم رو سمتش بلند کردم تا شونش رو تکون بدم بلکم بیدار بشه
دختره مثل جن دیده ها منو نگاه میکرد و منم مثل کسی که چیز تازهای کشف کرده باشه محو چشماش بودم.
انگشتش رو به سمتم بلند کرد و بعد چند ساعت خوابیدن و بی حرکت بریده بریده گفت:
–تو… اون، یعنی… اون… تویی سام سیام؟
از حرفاش سر در نمیاوردم؛ اما نگاه سنگین راننده تاکسی رو که حس کردم باعث شد
نگاه ازش بگیرم و خیلی خشک به بیرون اشاره کنم.
–پیاده شو رسیدیم.
دیگه منتظر نموندم از ماشین پیاده شدم راننده هم پیاده شد و جفت چمدونم
رو از صندق عقب ماشین بیرون گذاشت.
بی حرف شش تا تراول پنجاهی از کیف پولم بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم و
بعد از دادن پول به راننده، به سمت دختر رفتم که حالا از ماشین پیاده شده بود.
با همون صورت خرگوشی و چشمهای گرد بهم نگاه میکرد، نمی دونستم
متعجبه یا قیافش کلاً اینجوریه؛ اما وقت فکر کردن به حال اون یا قیافش رو نداشتم،
الان مشکل اصلی بابابزرگم بود و عکسالعملش بعد دیدن این دختر.
دانلود رمان قاصدک سوخته
کولم پشتم بود و ساکم تو بغلم و دنبال اون که به سمت در بزرگ باغی حرکت می کرد
راه افتاده بودم؛ اما تمام حواسم به چهرش بود.
دانلود رمان عاشقانه قاصد که در کل مسیر رو خوابیده بودم، خوابیدنی که حس می کردم به اندازهی پلک زدن گذشته، یه خواب تو بیداری!
-بیا بشین، خبرای خوبی برات دارم.
نگاهم رو از تخم مرغ های پخته شده گرفتم و به اون که در حال پر کردن استکان های سر خالیه چای از زیر شیر سماور بود خیره شدم:
-خبر خوب؟!
لبخند همشگیش روی صورتش نقش بست:
-البته خوب بودنش بیشتر به نظر تو و نظر اون بستگی داره.
گیج شده از شنیدن حرفهای بی سر و تهش گفتم:
-اون کیه؟!
استکان چای ها رو که روی نلبکیهای سفید رنگ طرح شاه عباسی بود رو از روی کابینت برداشت و روی میز گذاشت و خیلی خونسرد خودش روی یکی از صندلی ها نشست و تیکهای از نون کهنهی تازه گرم شده رو جدا کرد و شروع کرد به گرفتن لقمه.
وا رفته به ستم میز غذا خوری رفتم رو صندلیه مقابلش نسشتم و به دهنش خیره شدم که در حال جویدن لقمه بود، اگه اشتباه نکنم دقیقاً یه لقمهی کوچیک رو هزار بار جویید.
میدونستم چرا اینطور میکنه خط به خط برای مثل کتاب از قبل خونده شده بود.
عادتش بود، وقتی عزیز جونم وقت غذا سوالی ازش میپرسید که یا از جوابش میترسید یا نمیدونست باید چی بگه دقیقاً این کارو میکرد.
حتما یه چک کنید رمان های زیر را :
بنظر خوب میاد
سلام
چرا کامل نیست
رمان خوبی بود ارزش خوندن و وقت گذاشتن داشت اما یه نکته که بود خیلی جاها نویسنده یهو از یه موضوع میپرید یه جای دیگه یه جورایی اخراش سرهم بندی کلی بود و میتونست جزیتر باشه به امید رمانهای قوی بعدیشون ممنونم
خلاصه جذابتری میشد براش نوشت ولی درکل بد نبود