خلاصه:
دانلود رمان دستهای گندم دختر شمالی تنها و کم سن و سالی است که خانوادهی خود را در زلزلهی رودبار از دست داده و پس از چند سال تنهایی به تهران آمده و خدمتکار یک عمارت میشود. همه چیز خوب پیش میرود تا پسر صاحب عمارت از خارج بر میگردد و عاشق گندم میشود. اما این عشق با وجود مخالفتهای زیاد چه میشود؟ با ما همراه باشید
بعد از بستن موهای طلایی رنگم وضو گرفتم و با سر کردن چادر نماز سفیدم
به نماز ایستادم. آسمان هنوز هم تاریک بود و عمارت در سکوت کاملی قرار داشت
زیرا همه خواب بودند، اما من باید زودتر بلند میشدم تا میز را برای صبحانه حاضر کنم.
بعد از پوشیدن لباسِ فُرم موهای بلندم را زیر دست مال سر و کلاه فرستادم طوری که
حتی یک تار مو هم بیرون نباشه. در اتاق را باز کردم و چند پلهی باقی مانده را به
سمت راهروی نشیمن بالا رفتم. کنار راهرو درست بالای سقف اتاق من، راهپلهی مارپیچی وجود داشت
و به سمت طبقهی بالا میرفت که اتاق خانم سپهری و اتاق پسرش و دو اتاق مهمان در آن وجود داشت.
طبقهی دوم هم کیمیا خانم دختر خانم سپهری و همسر و دختر کوچولوش عسل بودند. داخل
شهر ما که به داماد خانم سپهری میگفتن داماد سرخانه اما خوب این جا تهران بود و همه
چیز عادی. به طرف آشپزخانه که رفتم وسایل مورد نیاز صبحانه را آماده کردم. آفتاب در حال طلوع کردن
دانلود رمان دستهای گندم
رمان اجتماعی بود که خاله گل پری آمد. خاله گل پری همسر حسن آقا نگهبان و باغبان عمارت بود که
با پسر معلول یازده سالهشان در اتاقک کوچک ته باغ زندگی میکردند و خاله پری هم برای کمک
من به اینجا میآمد. البته در واقع من برای کمک به او استخدام شده بودم.
-سلام خاله جون.
خاله پری: سلام دخترم. میز صبحانه رو آماده کردی؟
-بله خاله جون.
کامران که دید اصرار فایدهای نداره، نزدیکم اومد و گفت:
-مطمئن باش از انتخابت پشیمون میشی.
-هر وقت پشیمون شدم قول میدم که از شما کمک بخوام.
پوزخندی زد و رفت نزدیک ماهان. ملوک خانم میخواست نزدیک بشه که ماهان دستش رو بالا آورد و نذاشت. کامران یه چیزی دم گوش ماهان گفت و به سمت در رفت. نگاهی به من انداخت و در رو بست.
آقا کیومرث همه رو داخل فرستاد و بچهها قصد رفتن کردن. من چقدر شرمندهی همشون بودم که به خاطر من براشون دردسر درست شده بود.
بعد از رفتن همه، از ملوک خانم و آقا کیومرث معذرت خواهی کردم و اونها جوابم رو با خنده دادن. آخ که من چقدر این زن و مرد رو دوست دارم. یکم داخل کارها با اصرار به ملوک خانم کمک کردم و بعد از شب بخیر به سمت اتاقم رفتم. از جلوی در اتاق ماهان که رد شدم یک لحظه ایستادم. دلم میخواست بدونم حالش خوبه یا نه، از طرفی چون به خاطر من این جوری شد هم میخواستم ازش معذرت خواهی کنم. توی یه تصمیم غیر منتظرانه در اتاقش رو زدم و وارد شدم.
توی فکر حرف کامران بودم که گفت:
-مطمئن باش نمیذارم گندم رو مثل زیبا ازم بگیری.
با صدای در و نمایان شدن چهرهی گندم، لبخندی روی لبم جون گرفت.
-فکر نمیکردم پرستارم این همه ترسو باشه.
گندم متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ترسو؟
سلام
رمان قشنگی بود ضمن اینکه نویسنده هیچگونه کپی برداری از موضوعات رایج بین رمان ها نکرده بود.
پایان خوبی هم داشت.
سلام عزیزم.
ممنونم از نظرت و خیلی خوشحالم که رمان و پسندیدی.
https://www.google.com/url?sa=t&source=web&rct=j&url=https://forum.1roman.ir/threads/81608/&ved=2ahUKEwiB66WNiPHmAhUFQhUIHcJ5BhQQFjAKegQIBBAB&usg=AOvVaw0-w8ougUi88slQbnBbPMmp&cshid=1578385507060
این لینک شخصیت های رمان.
جالب نبود…خیلی تکراری
به زور تا وسطاش خوندمش بخدا که این رمان خییییلی تکراری بود یعنی حتی دیالوگای شخصیتارو هم میشد کامل حدس زد میشه دقیقا بگین کجای این رمان هیچگونه کپی برداری نداش؟!لااقل وقتی نظر میدین یه جو صداقت داشته باشین ما از رو نظرات میایم رمان دانلود میکنیما واقعا که اعصابم خورد شد!بدتر از همه این بود که دختره ذره ای عزت نفس نداش تا جایی که پای کتایون خانومم بوسید!!حالا بگذریم از این قضیه رو اعصاب که چپ و راست از موهای طلاییش گفته میشد و گوی های سبز چشماش!!اصلااااااا و ابداااااا پیشنهاد نمیکنمشششش خیلی افتضاح بود!!به امید کارای بهتر!
سلام فاطی عزیز.
اول اینکه خیلی خوشحال شدم که رمان و خوندی و نظرت و ارائه دادی.
دوم اینکه من به عنوان نویسنده ی این رمان هیچ گونه کپی برداری از هیچ رمانی نکردم و همه ی دیالوگ ها رو با احساس قلبیخودم نوشتم.
سوم اینکه این رمان دومین نوشته ی من بود و به اطمینان قلم زیاد پخته ای نداشت اما یادت باشه خواندن و پسندیدن رمان یک موضوع کاملا شخصی هست و علایق آدم ها نسبت به هم متفاوت همان طور که از نظر تو این رمان بد بود و از نظر نسا جان خوب، پس نمی تونی به شخصی توصیه ای راجب به خواندن یا نخواندن رمان کنی.
در آخر اینکه باید شما عزیزان رمان ها رو بخوانید و نظرهای متفاوتتون قلم نویسنده رو قوی کنه.
ممنون عزیزم از اینکه به بهتر کردن قلم من کمک کردی.
ممنون عزیزم از اینکه رمان من و خوندی.
ممنون از همه ی عزیزان که این رمان و خواندن.
سلام فاطی عزیز.
اول اینکه من خیلی خوش حال شدم رمان من و خوندی.
دوم اینکه این رمان دوم من بود و قبول دارم یک سری اشتباه ها داشت.
سوم اینکه من این رمان و خودم نوشتم و کوچک ترین کپی برداری از داستان دیگر یا دیالوگ های رمان های دیگر نداشتم.
چهارم از این آدم های بیچاره توی جهان زیاد هست و دیدم شخص هایی رو که یک ذره عزت نفس توی زندگی نداشته باشن.
پنجم پسندیدن رمان یک امر کاملا سلیقه ای هست همین طور که از نظر نسا جان خوب بود و از نظر شما بد، پس نمی تونی کاملا از روی نظرات دیگران برای خواندن یا نخواندن رمان تصمیم بگیری.
و در آخر باید بگم که یک نویسنده با نظرات مخاطبانش هست که قلمش پیشرفت میکنه، وقتی میگی به امید کارهای بهتر پس نمی تونی شخصی و از خواندن این رمان منع کنی بلکه این رمان باید خوانده بشه و مردم نقد کنن تا من با استفاده از نقد اون ها قلمم و بهتر کنم.
باز هم از اینکه رمان و خوندی و نظرت و گفتی واقعا ممنونم عزیزم.