خلاصه رمان :
دانلود رمان اهوی من داستان در مورد پسری هست که قلبش پر از کینه شده و به هیچ دختری اجازه ورود به این قلب را نمی ده تا اینکه با دختری اشنا میشه که این دختر با بازیگوشی و کارهاش باعث میشه پسر داستان عاشق بشه ولی اتفاقاتی می افته که وای به روزانتقام……همه راغارنشین خواهم کرد……
بالذت وشوق کودکانه ای دستاشوبهم کوبید-ایول ددی جونم من عاشق کورسم!
–کی گفته قراره روتوشرط ببندم؟
–مگه من چمه؟
–چت نیست؟لباشونیگامثل بچه های دوساله آویزونه!
–دامون حال بده دیگه جون غزل…
_ درد!دامون و مرگ!یه باباگفتن اینقدسخته که به اون زبون درازت نمیاد؟
–چیکاکنم؟هیج جوره توکتم نمیره به مردی که بیست وچهارسالسال ازم بزرگه بگم بابا!
–پدربودن به سن نیست به زحمت البته چون توعقل وشعورت نمیکشه نمیفهمی این چیزارو مثل بابات خلی!
–راستشوبگو..خودت می خوای رقیبم بشی؟
–نه بابا،من که پیرشدم دیگه این چیزاواسه شماجووناست!..فک کن می خوام
رویکی شرط ببندم که جنمشو داره آموزش دیده ی خودم!مینی دامون،دامون درابعادکوچیک تر!..ببنددهنت ومگس نره توش!
دانلود رمان اهوی من
رمان عاشقانه تااون جایی که من یادم میاددانش آموزی به جزمن نداشتی…
باشیطنت دخترانه ای که ازمادرش به ارث برده بودچشماشوریزکردوگفت-دختره؟
–فضولی نکن میفهمی!
–وای دامون نکنه ….تعلیم دادی؟
–دیگه نه دراون حد!آدم مثل خودمون.
–مگه …… حیوان خوب اونم آدم!
–میزنم روترمزپرتت می کنم توبیابوناا
سپس خیلی آرام نجواکرد-چموش!
تامقصدیک کلام هم لب بازنکردولی کلی سوال ومسئله ی جورواجوردرمغزکوچیک فندقی اش درنوسان بود!
باصدای جیرترمزبالذت به پیست نگاه کردبدون مکثی پیاده شدامادامون دردلش دعادعامی کرد
بتوانداین بغض لعنتی راسرکوب کندباچشمانی سرخ شده نگاهی دلتنگ به ماشین مشکی رنگ انداخت
عجیب نبوداگرجای خالی اش همه جاحس شودعجیب نبودکه صدای خنده هاوچشمهای معصوم
سبزش مدام درمقابل چشم های دامون
-ندارم!ازهلهله وشادی خوشم نمیاد!
دروغ چرا؟اورابه صحبت می گرفت که صدای بم وگیرایش راگوش کندواصلاهم حواسش به آینه ی تنظیم شده ی روی صورتش نبود!به خانه که رسیدند دارین مشتاق به خانه نگریست خیلی وقت بود که ازآخرین دیدارش بازیبای خفته دراین خانه می گذشت،دیداردوباره ی آن زن برایش حسرتی ازکودکی شده بودواین دخترک مومشکی انگاریادگاری ازگذشته است!غزل باشتاب به سمت سگش رفت،دارین،نامی که هم اکنون برایش انتخاب کرده بود!
دامون-اونجااتاق غزل بود الان اتاق توا!خیلی گوشزدکردکه تمیزنگهش داریم!
-میدونست برمی گردم…مگه نه؟
آه پرسوزی کشیدوگفت-زیبای خفته ی من همچیومیدونست!
غزل باکنجکاوی وسط سالن ایستاده بودودامون باتنی خسته به سمت اتاق مشترکشان میرفت بعدازاواین اتاق حکم زندان راداشت اتاقی که بوی تن ترمه رامیدادوصدای خنده هایش ماننده موسیقی دلنوازگوش رانوازش میداد! ………………..
مثل هرروزسحرخیزوسرحال لای چشم هایش راباز کردباچشمانی نیمه بازازاتاق خارج شدوبه سمت آشپزخانه حرکت کردطبق عادت همیشگی دره یخچال رابازکردوبطری آب پرتغال راسر کشید
-ای جون،جیگرم حال اومد!
به دنبال سگ پشمالواش می گرددهمان کاری که هرروزبعدازسرکشیدن آب پرتغال انجام می دهد…
جوجوی من!پسرم؟عجق مامان!
پیشنهاد می شود
من چند صفحه اولو خوندم نثرش به دلم ننشست نخوندم بقیشو. ولی ممنون از نویسنده عزیز خسته نباشی
خوب نبود مرسی
سلام به نویسنده ی عزیزو محترم …
اممم رمان شما بنظرم محتوای خوبی داشت ولی طرز نوشتنتون قابل قبول نبود و از این شاخه به اون شاخه پریده بود ..
مطمئنم موضوع خوبی داشتین ولی آشفتگی هم در نوشتن اون ها بوده که ما حسش میکنیم ..
و فکر کنم شما مینویشتین و بعد ۱ هفته نمینوشتین و خب اینجوری موضوع داستان فراموش میشه ..
امیدوارم کار های بهتری از شما رو ببینم و بخونم