با چشمانی به اشک نشسته، پنجره بزرگ هال را که باغچه با درخت و شکوفه های صورتی اش بهاررا یاد آور می شود؛ از نظر می گذراند.قطرات اشک یکی پس از دیگری روی صورتش می چکد و او هیچ تلاشی برای متوقف کردنشان نمی کند.
چندین ساعت متوالی به همین منوال می گذرد که صدای درب حیاط خبر از آمدن
کسی می دهد؛ تکیه اش را از مبل می گیرد و دستمالی از میز مقابلش بر می دارد
که صورت خیس شده اش را پاک کند تا کسی متوجه حالش نشود اما چشمان پف کرده اش گویای همه چیز است.
سلام بر اهالی خانه…
و به دنبالش صدای پرت کردن سوئیچ روی میز می آید و این عادت همیشگی، ورود ویهان را ندا می دهد.
صدای پایش روی پارکت های قهوه ای خبر از نزدیک شدنش به آوا را دارد. آوا پشت
به در نشسته و حداقل خیالش از این که قیافه بی روح و رمقش در دیدش نیست،
دانلود رمان کام تلخ دلدادگی
راحت است اما عشق و توجه ویژه ویهان به آوا این جمله را نقض می کند.
–به به، ببین کی اینجاس! سلام آوا خانم رخ بده ما شما رو ببینیم.
سکوت آوای پر شور آن هم برای ویهان عجیب است! دستانش را در جیب شلوارش
فرو می برد و با ابروانی بالا رفته مبل را دور می زند و روبروی آوا می ایستد.
با چشمانی نگران و جستجوگر به او نزدیک شده و چانه اش را می گیرد، صورتش را بالا می آورد
که مطمئن شود درست دیده؛ آسمان چشمان آوا رعد و برق می زند گلویش بغض سفت
و سختی را تحمل می کند که هر آن، امکان ترکیدنش است. نفسش به سختی در می آید
و همین نگرانی ویهان را چند برابر می کند.
دلواپسانه صورتش را با دستانش قاب کرده، می گوید:
رمان های دیگر ما:
سلم خسته نباشید خدا قووت
خلی خوب قلمت مانا گلم