خلاصه :
دانلود رمان سرگردراتین نوشته پانته آ بخشنده. یکی از سرداران اردشیر دوم ) راتین داستان من سردار نیست یه سرگرد تنهاست سرگردی که توی زندگیش همه چیزش رو بخشیده !دوستان این رمان مثلا جنایی پلیسی و البته کمی عشقی بید ! توهین به هیچ سمت یا ارگانی نیست سعی کردم واقعیتها رو بگم همین و بسمنتظرتونن.درحالی ک از روی تخت بلند میشدم کش مویم را برداشتم
موهامو بستم و گفتم:باشه کتی خانم یه حموم برم بعد میام پایین.
بعد رفتن کتی خانم به حموم رفتم.
کشیدم و نشستم.
_سلام دخترم صبح توهم بخیر. بابا بود با همون لحن مهربان و ساده اش.
_سلام عزیزم صبح تو هم بخیر.اینم مامان بود با لبخند بر لبش.
هنوز لقمه دوم را درست نکرده بودم ک بابا گفت:پاشو دخترم،پاشو دیره
دانلود رمان سرگرد راتین
پ ن : دوستان این رمان مثلا جنایی پلیسی و البته کمی عشقی بید ! توهین به هیچ سمت یا ارگانی نیست
سعی کردم واقعیتها رو بگم همین و بس !..پایان خوش
گلوله خورده به کتفش خیلی عمیق نبود، در آوردیمش، احتمالا امشب دیگه تا نزدیکی های صبح به هوش نیادا
* – می خوام یه اتاق خصوصی داشته باشه، لطفا خودتون هم دکتر معالجه اش باشید.
پرستار هم یه خانوم مطمئن می خواما
دکتر:
– باشه به پرسنل می گم، خودمم یک نفر رو معرفی می کنم. تشکری کردم و برگشتم سمت نیمکت.
از خستگی چشمام رو بسته بودم که احساس کردم کسی کنارم نشست. چشمام رو که باز کردم
ستوان حکمترود پدم با لباسں شخصی، با دیدن چشمالی بازم ھول شد،
حکمت:
– سلام قربانا
مU”
– سلام، تو این جاچی کار می کنی؟
ܫܥܚܒܙ:
– خبر تیراندازی رو شنیدم، درخواست یه سرباز کرده بودین، منم اومدم بیمارستانا
مU”
– تو چرا او مدی؟ طرف یه پسر جو و نه !
ܗܟܥܚ:
– ولی دکتر گفت یه دخترها از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که بعد از عمل برده بودنش،
پرستاری که اون جا بود، خواب آلود اجازه داد برم داخل، حکمت هم دنبالم اومد، چند تا تخت بود که جلوش پرده کشیده بودند.
عمر:
– تو این طرف رو نگاه کن من اون طرف !
حکمت:
– من کہ نمی شناسمشں!
مU:
– سواد که داری تابلوی بالای تخت رو بخوون. گفتم هویتش هنوز نامشخصه !
با اخم دو تا پرده رو زد کنار اسم داشتند، سمت من یک پرده دیگه رمان اجتماعی مونده بود، پرده رو آروم زدم کنار روی تابلو نوشته بود
ناشناسا خودش بود، صورتش رنگ پریده بود. رفتم نزدیک تر، صورت گرد و سفیدی داشت.
ابروهای خوش رنگ قهوه ای، بینی سر بالا و متناسب، لبای
کوچیک قلوه ای که بی رنگ بودند، فقط لوله تنفسی که توی دهنش کرده بودند
یه کم توی ذوق می زد. چشماش هم که بسته بود ولی مژه های
رمان های توصیه شده ما :
رمان پرواز کردن بال میخواهد | REIHANE FANAYI
چرا همه رمان ها سرگردن اینهمه درجه خب همه سرگرد همه هم مث هم و کلیشه ای