خلاصه رمان:
دانلود رمان عشق من چقدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی به جای اینکه لبریز از کینه و نفرت شوی،حس کنی هنوز هم دوسش داری. چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش له شدی. اون روز قرار بود محسن بیاد تا باهم بریم من برای دانشگاه ثبت نام کنم
چون دانشگاه من و محسن یکی بود
تصمیم گرفتم که از اون کمک بخواهم محسن پسر خالم بود البته
من و اون با هم مثل خواهر و برادر بودیم
با صدای بوق ماشین فهمیدم که جلوی در منتظرم با سرعت
از مامان خداحافظی کردم
و رفتم پایین سوار ماشین شدم.
گفتم:سلام.
محسن:سلام،دختر کجایی تو که گفتی آماده ای و منتظر منی.
-اینو گفتم که زود بیایی.(لبخند)
-دختره ی پرو یه کاری سر راه داشتم به خاطر تو انجامش ندادم.خب حالا یه کم صبر میکردی.
ترجیح دادم چیزی نگم آخه ممکن بود دوباره دعوامون بشه.به دانشگاه که رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم و محسن جلوتر از من شروع کرد به راه رفتن
منم ناچار پشت سرش مثل اردک افتادم
دنبالش دانشگاه خیلی بزرگی بود وارد آموزش دانشگاه شدیم
محسن جلو رفت و انتخاب واحد کرد
بعد به من اشاره کرد که برم واسه انتخاب واحد آی لجم میگرفت
این بشر سر خود بود.سعی کردم
دانلود رمان عشق من
دانلود رمان اجتماعی ساعت کلاسام رو با ساعت کلاسای محسن هماهنگ کنم(میخواستم
خودمو وبالش کنم )بعد ثبت نام با محسن سوار ماشین شدیم.به محسن گفتم:
میشه بریم همون پاساژ همیشگی میخوام لباس بخرم.
-خب بخر به من چه.اصلا به چه مناسبتی؟تو که این همه لباس داری.(چقدر چونه میزد.)
-شب قراره برا نازنین خواستگار بیاد.
-به سلامتی قراره از بوی ترشی راحت شید.البته نه بوی ترشی تو که از بین نمی ره.
-مگه من چند سالمه همش ۲۰سالمه.تو رو خدا ببینا همه پسر خاله دارن ماهم پسر خاله داریم.
-از خداتم باشه همچین پسر خاله گلی داری.
-اصلا ما اگه نخواهیم پسر حاله داشته باشیم باید کیو ببینیم؟
هیچکی فقط باید از ماشین پیاده بشی همین
رسیده بودیم پاساژ دیگه منم با یه لبخند از ماشین پیاده شدم
و یه باشه گفتم.محسن پیاده نشد بهش گفتم:
-نمیای؟
-نه دیگه گفتم که تو پیاده شی نه اینکه منم باهات بیام
-ای بابا باشه غلط کردم حالا بیا.(راه دیگه ای نداشتم ولی بعدا به حسابش میرسم)
-حالا که پشیمونی باشه.
از ماشین پیاده شد و با هم رفتیم توی پاساژ بعد کلی گشتن
یه بلیز مشکی و ساده آستین سه ربع و یه شلوار لی
به رنگ آبی روشن و یه سال قرمز با طرح های ظریف مشکی گرفتم بعد هم محسن منو رسوند
خونه و منم هر کاری کردم تو نیومد(به درک)
وقتی اومدم خونه مامان مشغول تمیز کردن خونه بود به مامان یه سلام بلند بالا دادم
و رفتم بالا توی اتاقم و یه دست لباس برواشتم و رفتم تا یه
تشکر میکنم از نویسنده عزیز…
با نهایت احترام من تا صفحه۲۰ که خوندم اصلا جذب نشدم جزئیات خیلی کم داشت و اینکه موضوع کاملا قابل پیش بینی بود.
فقط ۵ صفحه تونستم بخونم. اصلا خوب نبود.