خلاصه رمان:
دانلود رمان متولی عشق کلاس ها تموم شده بود و طبق معمول من و پریسیما و ارغوان می خواستیم با هم بریم خونه. ارغوان سوئیچ ماشینشو از کیفش در آورد و رو به ما گفت: بچه ها وایستین ماشینو اول روشن کنم بعد سوار شین. باشه اَری جان. روشنا صدبار بهت نگفتم منو اری صدا نکن؟بابا اسم من ارغوانه نه اَری! خب چیکار کنم به زبونم نمیاد بگم ارغوان،همون اَری خوبه…درست نمی گم پری جون؟
پریسیما پشت چشمی برام نازک کرد و همزمان گفت:
–پری نه،پریسیما.
–نخیرهمون پری!بارالها،واقعا ازت ممنونم که اسم دوتا دوستای صمیمیم اینقدر باحاله…اَری و پری…
ارغوان پاشو به زمین کوبید و با حرص گفت:
–ههههه و درد!
–زیاد حرص نخور،به جاش ماشینتو روشن کن خسته شدم.
ارغوان نشست پشت فرمون،اما هرچی استارت میزد ماشین روشن نمی شد که نمی شد! :
–وای روشن نمی شه،قراربود دیروز ببرم تعمیرگاه ها ای بابا.
–خب الان چیکار کنیم؟رمان متولی عشق
پریسیما بند کیفشو گرفت تو دستش و گفت:
–مجبوریم با آژانس بریم دیگه!
–پس ماشین چی؟
ارغوان از ماشین پیاده شد و ریموت ماشینو زد:
–می مونه اینجا،زنگ می زنم جرثقیل بیاد ببره تعمیرگاه!
–باشه،پس بریم.
هنوز کاملا از ماشین دور نشده بودیم که یه شاسی بلند مشکی با سرعت نور جلوی پامون ترمز
کرد…و کسی نبود جز…شروین! :
–سلامی دوباره خانوم ها.
ماسه تا هم همزمان جوابشو دادیم:
–می بینم که پیاده این!
ارغوان با کلافگی نفسشو به بیرون فرستاد:
–ماشینم روشن نمی شد،داریم میریم آژانس بگیریم.
دانلود رمان متولی عشق
–خب چه کاریه؟ من می رسونمتون.
لبخند ملیحی زدم و گفتم:
رمان عاشقانه –نه خیلی ممنون،خودمون میریم مزاحم هم نمی شیم.
–این چه حرفیه؟! شما مراحمین…
و در صندلی بغل راننده و در عقب ماشین رو واسمون باز کرد،تا خواستم برم عقب بشینم پریسیما و
ارغوان از من پیشدستی گرفتن و عقب نشستن.خب اگه منم می رفتم عقب خیلی
ضایع می شد!انگار شروین رانندمونه!
یه پشت چشم اساسی برای پریسیما و ارغوان نازک کردم؛ چون می دونستم برای چی این کار رو
کردن!
اونا اعتقاد داشتن که شروین به من علاقه منده،اما من مطمئن بودم که همچین چیزی امکان نداره!از
طرفی هم خودم حتی به شروین فکرهم نمی کردم چه برسه به اینکه دوستش
داشته باشم!
دست از فکر کردن برداشتم و نشستم تو ماشین…
یکی از آهنگای انریکه داشت تو ماشین پخش می شد،جدید نبود اما همون آهنگی بود که من
دوستش داشتم؛
رفته بودم تو عمق آهنگ که شروین رو به من گفت:
–مثل اینکه امروز کلاس رو ترکوندین ها…
چون شروین سر کلاسی که استادش فاتحی بود،حضور نداشت به خاطرهمین شاهد ماجرا نبود،ولی
از اونجایی که من جزو شیطون ترین وشاد ترین دانشجوهای دانشگاه بودم،حتی
اونایی هم که باهاشون همکلاس نبودم هم منو می شناختن و هم از شیطونی هام تو کلاس خبر
پیشنهاد می شود
رمان جای مادرم زندان نیست | مریم علیخانی
رمان به دنبال انتقام | Mahbanoo_A
خوب بود
خیلی قشنگ و احساسی
مرسی از نویسنده عزیز
سلام،نمیدونم نویسنده این رمان چندسالشه،نمیخوام توهین کنم،رمان خیلی غیرواقعی وسطحی نوشته شده بود،دوتا خانواده که باهم دوستن چندین سال ازهم دورن هرکدوم سه فرزنددارن که هیچ کدوم همدیگه روندیدن ولی رشته تحصیلی هاشون دوبه دومثل همه،این خیلی بچگانه ورویاییه،درسته رمان اغلب واقعیت نداره ولی طرزنگارش داستان هرچی بیستربه واقعیت نزدیک باشه بیشترمن خواننده جذب میشم،متاسفانه چندصفحه بیشترازرمانونتونستم بخونم