خلاصه رمان:
دانلود رمان اعتراف عاشقانه این رمان را مطالعه نکردم اگر خلاصه دارید تو نظرات اعلام کنید گوشیشو پرت کرد روی داشبورد ماشین دستشو گذاشت کنار شیشه ماشین و سرشو تکیه داد به دستش نگاهشم دوخت به بیرون بهنام – بهنوش … اهنگو عوض کن . توی دلم غر زدمو گفتم … یبارم اهنگ شاد گوش کن چیزی میشه؟ بهنام – باشه دوس داری بزار بمونه …
من- بالحن ارومی گفتم چه اهنگی دوس داری بگو عوضش کنم
بهنام – حوصله اهنگ ندارم
گوشیمو وصل کردمو اهنگی رو که دوس داشتم گذاشتم زیر لب زمزمه میکردم …
بهنام هراز گاهی نگاهی مینداخت تا اینکه بلخره راه باز شد.
رسیدیم جلوی در ویلای عموحسن بهنام دوتا بوق زد . اقا عبدالله نگهبان وباغبون
چندساله عموینا درو برامون باز کرد .
بهنام – نرو پایین بزار ماشینو داخل حیاط پارک کنم … باهم میریم پایین .
از ماشین پیاده شدیمو صدای خندهاشون تا ته حیاط میومد .وارد سالن
که شدیم هر کس یه گروه ۳-۴نفره تشکیل داده بودنو گپ میزدن
اول از همه متوجه چشم غره های مامان شدم … که منظورش دیر کردنمون بود .
عمو حسن – عمو جان کجایین شما چرا انقد دیر اومدین ؟
بهنام – شرمنده عمو جان تصادف شده بود تو ترافیک بودیم .
عمو حسن – دشمنت شرمنده پسرم … بهنوش جان بیا بغل عمو ببینم چه خبرا عمو …خوبی ؟
من – ممنون عمو جون سلامت باشید .
دانلود رمان اعتراف عاشقانه
دانلود رمان عاشقانه من از اشپز خونه زن عمو و ستایش ( دختر عمم) با بچه تو بغلش میومدن سمتمون
باهاشون احوال پرسی کردمو شبنم رو از بغل ستا یش ( دختر عمم) گرفتم
مشغول بازی با شبنم شدم خیلی شیرین زبونو دوس داشتنیه
صدای بابا رو شنیدم که گفت
بابا- بهنوش جان … بیا به کسری جان یه خوش امد بگو …
من- ببخشید شبنمو دیدم حواسم پرت شد .
نگاهمو سمت کسری چرخوندم حسابی تغیر کرده بود پسر پخته وجاافتاده ای شده بود
تیپ و هیکلشم حرف نداشت اما نمیدونم چرا از همون بچگی حس خوبی بهش نداشتم .
کسری- این حرفا چیه بهنوش جان …خوب هستین ماشالا بزرگ شدین چه خانمی شدین ..
از حرفه بهنوش جانش اصلا خوشم نیومد خیره سرش ۴ سال خارج بوده
جوری حرف میزنه انگار همین دیروز بوده که همو دیدیم .
بهنامو دیدم اومد سمته چپم وایساد و دستمو گرفت نگاهمو از صورت بهنام روی دستای قفل شدمون دوختم
– خیلی ممنون لطف دارین
کسری- شنیدم امسال کنکور شرکت میکنین؟ به سلامتی
بهنام – بلهههه … خیلی ام واسه کنکور تلاش کرده ان شاالله که نتیجشم میبینه …
( از من پرسید مثلا … این نمیددددونم چرررااا جای من جواب میده چررررااا)
عمو حسن- بهنام جان حالا چرا انقد دسته بهنوش رو محکم گرفتی …
باور کن کسی قصده دزدیدنشو نداره .
بهنام با خنده گفت . میخواستم بیام بهش بگم که بره پیشه مامان کارش داره …
ماشالا اقا کسری انقد سوال پیچ کرد که فراموش کردم .
کسری- من با بهنوش جان صحبت میکنم شما چرا فراموش میکنید ؟
تواین بین صدای کتایون وسوگند رو شنیدیم ( کتایون خواهر کسری دختر عموم وسوگند دختر عمم)
کتایون- سلام خوش اومدین شرمنده دستمون بند بود تو اشپز خونه
سوگند- سلام بهنوش جان سلام اقا بهنام خوب هستین؟
خلاصه اینکه ۲۰ دیقه نشستیمو همش تو احوال پرسی گذشت والاااا
رمان هایی که نباید از دست داد:
رمان قلب خونین شیطان | سیده پریا حسینی
رمان تُنگی بلورین برای ماهی | س.سرحدی
رمان خفته در کالبدها | fateme078