خلاصه:
رمان اجتماعی که شما عشق به معشوق واقعی را تجربه می کنید عـشق بد نیست، اما اگه به جا نباشه اگه از رو عقل نباشه، میشه بدترین اتفاق زندگیتاین جملهی همیشگی مامانم بود. مادری که همیشه برام بهترین بود و بهتر از اون برام وجود نداشت. البته برای هر دختری، مادرش براش بهترینه. حتی اگه مادرش بد باشه…مادرم با وجود اون همه سختی، من و داداشم رو بزرگ کرد.
تو افکار خودم غرق شده بودم که مادرم اومد سمتم…رو مبلی رو به روی من نشست، لبخندی زد و گفت:
_چیزی شده رها؟ خیلی تو فکری!
سرم رو انداختم پایین… وای فهمیده که این روزها، یک مرگم هست. حالا چیکار باید میکردم؟
مادرم گفت:
_رها! حالت خوبه؟
لبخند مصنوعی زدم:
_ آره، خوبم
ــ مطمئنی؟
ــ آره
مادرم چشم هاش رو ریز کرد و با صدای آرومی گفت:
_ من به بچه هام دروغ یاد ندادم.
کسی ام که دروغ بلد نیست، بلد نیست دیگه!
توام بلد نیستی! صدات میلرزه موقع راست نگفتن…انگشت هات رو مدام به هم گره میدی …
دهنت خشک میشه…تو چشم هامم نگاه نمیکنی.
ــ میتونم بعدا قضیه رو بهتون بگم؟
ــ پس قضیه ای هست…
سـرم رو پایین انداختم…آخه چطور میتونستم به راحتی بگم
کـه عاشق شدماونهم عاشق کسی کـه فامیل نیس…چطور میتونستم
به مامانم بگم که مامان، من عاشق اونم …اون رو میخوام، نه کس دیگه رو..
دانلود رمان سرنوشتی که خدا ننوشت
دانلود رمان سرنوشتی که خدا ننوشت نمیشد بگم… نمیشد… آخه مامانم اعتقاد داشت کـه من فقط و
فقط باید با فامیل ازدواج کنم…دلیلش هم این بود کـه فامیل رو بیشتر میشناسـه.
تو این یک سال اخیرهم پسر عموم مهدی، چندین بار ازم خواستگاری کرده بود،
اما من هر بار به بهونه های مختلف بهش میگفتم: “نه”
دختر غُد و لجبازی نبودم، یعنی بودم، ولی واسه مادرم نبودم..
.مادری کـه هم برامون پدر بود هم مادر…واسـه همین نظرش برام خیلی مهم بود …راضی بودنش…دلخور نبودنش
برام مهم بود.
تو چشم های مادرم خیره شدم. چشم هایی که نگران بود،
خسته بود. چشم هایی که به خاطر کارکردن های وقت و بی وقت، پشت یه شیشهی کلفت بود…
رفتم سمتش و رو دوتا زانوهام نشستم:
_ الهی قربونت برم، چرا اینقدر نگرانی؟
ــ یه مادر همیشه نگران بچهاشه…یه زن که مادر میشه،
خودش رو فراموش میکنه. تموم فکر و ذکرش میره پیش بچه هاش… همیشه!
ــ مامان! من همیشه بابت زحماتی کـه برام کشیدین ازتون ممنونم. اگه تا آخر عمر هر کاری کنم، بازهم جبران زحماتتون نمیشه.
دستش رو تو دستم گرفتم و ادامه دادم:
_نمیخوام چیزی رو ازتون پنهون کنم. یک سال پنهون کردم، اما دیگه نمیخوام.
مادرم دستم رو ناز کرد:
_ دختر من اهل پنهون کاری نیست. اگرهم چیزی رو پنهون کردی، پس لابد دلیل خوبی داشتی.
ــ میخوام بگم، ولی گفتنش رو بلد نیستم…شرم دارم، حیا میکنم.
ــ قربونت برم من… بگو.
ــ راستش مامان… من…
حرفم رو قطع کردم و یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_مامان من عاشق شدم.
مامانم فقط نگاهم کرد.
ــ چیزی نمیگی؟ مامان… اگه من به مهدی میگفتم نه، به خاطر اینه
که مِهرِ یکی دیگه تو دلم نشسته. ببخشید بابت اینکه زود تر بهتون نگفتم… باور کنین میترسیدم…خجالت میکشیدم…نمیدونم ولی، یه حسی داشتم که باعث میشد نگم.
ساکت شدم که مامانم حرفی بزنه ولی فقط نگاهم می کرد. دقیقِ دقیق…
پیشنهاد میشود
رمان بازگشت راندهشدگان (فصل دوم الهه مرگ) | نازنین اکبرزاده
دانلود رمان دزد و پلیس بازی عاشقانه