خلاصه:
رمان عاشقانه و رمان اجتماعی پر از جذابیت حواسم نبود که همه جا دوربین نصب است و تموم واکنش های من و می بینند!حالم عجیب بود، در دل چقد به تفاوت خودمان با آدمهای قصرنشین مقایسه می کردم. زنی بالباس ِ سورمه ای بیرون آمد و ما رو به داخل راهنمایی کرد.
شمیم بیخیال می رفت و سنگین و باقدم های شمرده!
باصدای زنی که ازش فخر می بارید مواجه شدم که خطاب ِ به ما می گوید: خوش اومدین.
روی مبل های سلطنتی تعارف کرد که آرام سلامی دادم و سربه زیر رویش نشستم.
ولی سنگینی نگاهش را خوب می حس می کردم.
با سوالش تکان ِخفیفی خوردم و سرم را بالا آوردم که باچهره ای سرد و یخ اش مواجه شدم.
لبی تر کردم و: بله؟
پوزخندی زدم و رو به شمیم کرد ولی مخاطبش من بودم که پرسید: میگم چرا می خوای پرستار ِ پسرم بشی؟
دست هایم مشت شد و رگ هایم متورم! عرق درشت و روی تیرک ِ کمرم حس می کردم
ولی باجدیتی که باعث تعجبم شد گفتم: استقلال ِ مالی و وظیفه ای حسیم!
سرش راتکان داد و افزود: چقدر؟
– متوجه نشدم چی، چقدر؟
به چشم هایم خیره شد وخشک گفت: مزدت چقد؟
دانلود رمان هم اغوش باد
ابروی بالا انداختم و با زبانم لبم را ترکردم و: راستش من صبح ها کلاس دارم
اگه میشه فقط از۳به بعد بیام و تا۷عصر که به خوابگاه و درسم لطمه ای وارد نشه.
سرش راتکان داد و جواب داد: اگه ازت راضی باشم بالا هم می برم
فقط یک ماه آزمایشی باش تاببینم بلدی کارت و یا فقط شعارمیدی؟
بهم برخورد خیلی ولی محکم گفتم: من از بسش برمیام.
خیره خیره نگاهم کرد و یک هو بلند گفت: کمند، کمند؟
دختری با لباس ِ آبی نفتی سراسیمه نزدیکش شد و نرم لب زد: بله خانم؟
مادرِبهراد بمن اشاره کرد و به کمند گفت: ببرش اتاق بهراد.
کمند چشمی گفت و نزدیکم شد، ناگزیر بلند شدم همراه ِ کمند به سمت ِ پله ها رفتیم.
عمارتی بزرگ وزبیا با نمایی سفید و سرد!
یک کلمه در ذهنم جرقه زد”عمارت ِمخوف”
وقتی وارد ِ اتاق ِ بهراد شدیم با پسری بی جون روبه رو شدم ولی چیزی که
اون و متمایز بقیه می کرد، اتاق ِ یک دست سیاهش بود!
چرا سیاه خدا داند.
کمند رفت ولی من ماندم و پسری که عجیب باهاش حس ِ نزدیکی می کردم و…
نزدیکش که شدم نفسم برای لحظه ای قطع شد!
بهراد بخواب ِ عمیقی رفته بود گویی که دراین عالم نیست.
لبخندی زدم و ازاتاقش خارج شدم و آرام آرام از پله ها به سمت ِ شمیم و مادر ِبهراد رفتم.
صدای پچ پچشان می آمدبنابراین سرفه ی مصلحتی کردم و نزدیکشان شدم و روی مبل کنار شمیم قرار گرفتم.
مادر ِبهراد نگاه ِ گذارای کرد و آرام پرسید: خب؟
پیشنهاد میشود
رمان آخرین اَشوزُشت | مبینا قریشی
رمان روشنتر از آفتاب | سروش۷۳
دانلود رمان دزد و پلیس بازی عاشقانه
سلام موضوع کلی رمان خوب بود با پایان غمگین و زیبا اما انقدر موضوعای مبهم داشت که من به شخصه حس کردم رمان کاملا ناقص شده
بسیار افتضاح بود انگار قلم یه دانش آموز کم سن و سال بود
خسته نباشی/تو رمان از یه موضوع روانشناسی حرف زدی،با یه سری رفتار ها که اصلا تو جامعه ما غیر ممکنه!اخر رمان هم خیلییییی سرسری فقط تمومش کردی…وقتی از BDSM یا مازوخیسم نوشتی حتمااااااا باید خیلی کامل توضیح بدی ولی همچین چیزی نبود/اولای رمان دختره یه برادر داشت که اخرش انگار اونم مرده بود!!!چطور اصلا تا اخر شوهرش هیییچ سراغی نگرفت؟اونم کسی که مریضه!و یهو اخرش اومد،با اینکه دختره ازش میترسید و مریضی روحی و روانی داشت و زن داشت و مادرشم همچنان عوضی بود برگشتن سر خونه زندگیشون!!!!!!واقعا خسته نباشی!!!!!!
با سلام
نویسنده عزیز موضوع انتخابیت بد نبود ولی اشتباهات زیادی داشتی
همچنین اطلاعات غلط
مازوخیسم یعنی خود ازاری.اون پسره بهراد توی رمان سادیسم داره.یعنی دکر ازاری
یا اینکه بچه ای هفت ماهه دنیا میاد رو میزارن دستگاه.اصلا بیرون نمیارن تا اجازه بدن که ببریش خونه
لطفا وقتی رمانی می نویسید اینو در نظر بگیرید که ما داریم وقت میزاریم براش پس لطفا بیشتر ملاحظه کنید
حالا اشتباهات دیگه هم بود ولی خب ولش
امیدوارم قلمتون تو رمان های دیگه پیشرفت کنه و جوری نباشه که همه مثل من از وسط داستان دیگه نخونن
افتضاح بود خییییلی بد هرکی بخونه وقتش تلف کرده
فکر می کنم توسط یک دختر ۱۵ سال نوشته شده