خلاصه:
دانلود رمان آشوب مغز بغضم می شکند و اشک هایم روانه میگردد. قلبم میشکند و مغزم دیوانه می گردد. اصرار های مکررم به گوشت می رسدو دست آویزی برای خنده ات می شود. مثل پا گذاشتن روی یک برگ خشکیده غرورم را زیر پا می گذاری و له می کنی. هق هق من موسیقی ای می شود که تو با آن هی لبخند میزنی و جان مرا می گیری.
هرچند تلخ است این کارت؛
اما لبخندت آنقدر زیباست که باعث تضادی بین اشک توی چشمانم و لبخند روی لبم میشود. تضادی که گویای لذت من از لبخندت و عذاب من از درد قلبم است.
دست هایم را مشت میکنم تا نگهت دارم.
اما تو خاری در دست بی نمکم فرو می کنی که بی هوا دستم را باز میکنم و تو هستی که از دستم میروی و از جلوی چشمانم میافتی.
مغزم آشوبی برپا خواهد کرد که نمیتوانم تحملش کنم.
دوری از تو سخت است.
سخت تر از کندن کوه، سخت تر از آوارگی های پس از زمین لرزه…
اما آسان تر از گریه کردن های من است. آسوده تر از بی خوابی های شبانه است.
کاش می ماندی تا کوه را در سه شب برایت پودرکنم.
کاش بمانی تا این خانه ی تنهایی را بلرزانم و فرو ریزم و خانه ای دونفره از عشق بسازیم.
اما تو می روی و هرگام که برمی داری، امیدم رفته رفته، ذره ذره، قدم به قدم می رود…
نرو! همراهم بمان؛ تا ابد ،تا همیشه…
دانلود رمان آشوب مغز
بگذار عشقی ابدی داشته باشیم…
تو چشمای بابا زل زدم و قاطعانه گفتم: من دوست دارم با عشق و علاقه ازدواج کنم.
بابا: ازدواج که بکنی، عشق و علاقه خودش به وجود میاد.
ــ و اگر نیومد؟
بابا: نمی دونم ولی فکرات رو بکن. باید برای خودت زندگی ای دست و پاکنی.
ــ من زندگیم رو دست و پا کردم؛ شرکت، ماشین، خونه، پول، کار و سفر های خارجی.
بابا: اینی که تو فکر می کنی زندگی ایه رمان جدید آشبو مغز تو فقط بخشی از زندگیه؛ زندگی یعنی خوشی، لبخند، همسر، بچه و مادر و پدر.
ــ خب راستش به ازدواج فکر کردم.
بابا موشکافانه نگام کرد وگفت: خب؟
محکم و جدی گفتم: نظرم مثبته ولی باید اول کارهام تموم شه بعد یه مشغله جدید برای خودم درست کنم.
بابا لبخندی زد و گفت: خوبه ، پس به مامانت بگم برات دنبال یه دختر خوب و خوشگل بگرده.
بابا داشت از اتاق خارج می شد که برگشت و گفت: ولی بهادر اگر بخوای برخوردت با اون مثل برخودت با ما بی احساس باشه من می دونم و تو
ــ بابا من با شماها بی احساس برخورد می کنم؟!
بابا: نه ولی احساساتت فقط شامل عصبانیت و خستگیه.
تا اومدم جواب بدم از اتاق خارج شد و رفت.
روی تخت دراز کشیدم و ساعد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
خسته ی خسته بودم. از صبح تاحالا هیچ کاری نکردم ولی انگار کوه کندم.
امروز روز خسته کننده ای بود البته بسیار اعصاب خورد کن. باراد گند زد به امروزم. تازه داشتن با خوشحالی از شرکت میومدم بیرون که جناب با ماشین مچاله شدم جلوی شرکت منتظر بود.
اصلا با این کارش وقت نکردم برای قرار جدید داد شادی کنم.
پیشنهاد می شود
رمان جنگجویان گورج (و اتحاد با شیاطین) | nazy.8
اولش خیلی بیخود بود ولی از وسطاش خوب شد