خلاصه:
دانلود رمان نجات از منجلاب همیشه در اعماق تاریکیها نوری سراسر تارو پود غم آلود بدن ما را روشن می کند. آن نور خداییست . اوکسی است که در تنگنا رهایت نمی کند،رازت را بر ملا نمی کندو گناههایت را به رویت نمی آورد. تو هر بار توبه کنی با آغوش بازمی پذیردت. در این غریب آباد که حاکمانش در زندگی من پست تینت وسیاه دل بودندچاره ای جز گریستن و چنگ زدن به دامان پاک الله نداشتم.
چه ظلم بزرگی وچه جفایی در حق خودم کردم وخود را در منجلابی فرو بردم که تاوان سنگینی برایش پرداختم.
وسوسه اگر سراغ ما بیاید و شر ،بدبختی،از هم پاچیدگی زندگی را به همراه خود بیاورد
باید از آن دوری کنی وسعادت را فقط از مهر آفرین مهر گستر بخواهی.
یه دختر جنوب شهری بایه خونواده معمولی تو خیابونا و کوچه های جنوب شهر تهران
قد کشیدم وبزرگ شدم . با داداش کوچیکم وبابا ومامانم
زندگی می کنم اون زمونا به تهران ،تهرون می گفتن. بابای من یه لات به تموم معنی بود.
مامانم یه زن خونه دار بود که جور بی مرامی بابا رو می کشید.
از سر کار رفتن بابا خبری نبود . اخلاق خوب ومحبتم که ابدا. تموم کار وبارش مزه پرونی والواتی سر کوچه وبازار بود آخ که دم از غیرت می زد اما ته بی مرامی بود .
شبا مست وخراب با نارفیقاش بر می گشت محله، از صدای خوندن آهنگهای شیش وهشت اونا صدای اهالی محل در اومده بود . اوضاع روز به روز بد و بدتر می شد.
دانلود رمان نجات از منجلاب
گاهی اوقات تا چند شب خبری ازش نمی شد رمان عاشقانه جدید که وقتی هم که بر می گشت گوشه لپش رنگی بود. بله ،
مامان پری بنده خدا هم تا می اومد حرف بزنه کتک وکمربند نثار تن رنجورش می شد.
بنده خدا از ترس فهمیدن مردم تو هیچ مراسمی شرکت نمی کرد. نمی خواست تن وصورت کبودشو ببینن.
این وضع وحال زندگی ما بود. مامان اهل نماز وروزه بود وما رو همیشه سمت خوبی وپاکی
می کشوند. وقتی کنار هم می نشستند بابا می گفت:برو کنار حالم بهم خورد
زنای رفقام وکه می بینم حسرت می خورم .
دهن اونا می زارن اما تو با غر غراو امل بازیات ،هر چی که می زنمم می پرونی.
اشک داغ صورت یخ زده وغم آلود مامانو می پوشوند. رد می شدومی گفت:از چشم بالا
سری ،خدام نیفتم. پوز خنده بابا وگفتن دو کلمه از
نه نه عروس بشنو مسخره کردن همیشگی بعد حرفای ما مانم بود.
خرج خونه کمر پری نازمو داشت خم می کرد .
سوم راهنمایی بودم تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم .
با مامان در میون گذاشتم اما مخالفت کرد وچشاش پر اشک شد .
ازم خواست تا جون داره وکار می کنه دیگه این حرفو نزنم.
اما کدوم جون؟ من ول کن قضیه نبودم.
عاشق درس خوندن بودم اما گفتم از درس خوندن بدم میاد.
خلاصه با هزار بد بختی یکم راضیش کردم وفکر کار بوم وهر روز به هر جایی که فکرم می رسید سر می زدم .
پیش روحانی محل رفتم وازش
خواستم ضامنم شه.
گفتم:هیچ کس ضامن ما نمی شه به خاطر بابا شما چی
به خدا اگه قبول نکنید ناراحت
نمی شم .
رمان های توصیه شده ما :
نحوهی قرار دادن رمان در انجمن یک رمان
رمان باران عشق و غرور | zeynab227
رمان آخرین اَشوزُشت | مبینا قریشی
دانلود رمان می خوام دیوونه باشم