خلاصه:
دانلود رمان نوازنده ی احساس همانطور که پیاز هارا هم میزد غرغرکنان روبه مادرش گفت:مامان این دختره دیگه زیاد از حد داره رو مخ من راه میره،فکر کرده کیه!…دو روزه اومده برام زبون دراورده فهیمه خانوم دستش را محکم روی میز روبه رویش کوباند و با صدای تقریبا بلندی گفت:
-بس کن دیگه دختر…الهی لال بشی چقدر غر میزنی…دو دیقه دندون به جیگر بگیر…سرمو بردی!
-تو هی از اون دختره دفاع کن بعدا عواقبشو میبینی فهمیه خانوم
با صدای میترا همان دختری که این روزها بعد از آمدنش زیاد از حد اعصاب دخترک را خورد کرده بود،زیر گاز را خاموش کرد و قاشق چوبی را کنار گاز گذاشت و به سمت میترا برگشت و گفت: -چته؟
میترا اهمیتی به دختر نداد و روبه فهمیه خانوم گفت:
-فهمیه خانم آقا باهاتون کار دارن
دخترک موشکافانه پرسید:
-عموصالح با مامان چیکار داره؟
میترا با پوزخندی گفت:
-اینِش دیگه به تو ربطی نداره
دخترک اخمی کرد و به سمت در اشپزخانه رفت…میان چارچوب ایستاد و روبه مادرش فهمیه خانوم گفت:
-من میرم تو حیاط
فهمیه خانم با عصبانیت به گاز اشاره کرد و گفت:
-این بی صاحابارو سرخ نکردی
-ولم کن بابا
این را گفت و از آشپزخانه خارج شد…
به سمت تاب چوبیِ کنار درخت های چنار رفت رمان جدید و رویه آن نشست.
..دستش را زیر چانه اش گذاشت و به چمن های سبز زیر پایش خیره گشت…دلش گرفته بود،اما هیچکاری برای رفع گرفتگی دلش نمی توانست انجام دهد
…دلش از مادری که حسرت های زیادی به دلش گذاشته بود
دانلود رمان نوازنده ی احساس
،یا آن میترایی که زیاد از حد برای دخترک ساده سرتق بازی درمیاورد گرفته بود،اشکی از چشمان آبیش آمد…با دستش اشک را کنار زد و لبخندی تلخ زد
به روزگار سیاهش،با شنیدن صدای کسی که سالهاست کارش سرکوب زدن رمان عاشقانه آن دختر یتیم است سرش را بلند کرد و خیره گشت میان چشمان پسر:
-تو که باز اینجا نشستی
-ببخشید که قبلش ازت اجازه نگرفتم
دختر از جایش بلند شد،خواست از کنار پسر رد بشود که پسر بازوی دختر را سفت گفت و صورتش را کمی نزدیک به صورت دختر کرد و گفت:
-اینجا خونه ی منه!اگه من اجازه ندم حق نفس کشیدنم نداری
دختر از شدت دردی که بازویش منتقل میشد اشک در مروارید های ابیش حلقه زد،با صدایی خش دار گفت:
-فرزام ولم کن!مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که ۲۱ساله داری اذیتم میکنی؟
فرزام دست دختر را ول کرد،مات خیره ماند در چشمان آبی دختر،حرفی برای گفتن نداشت،واقعا این پسر ۲۵ساله ی عنق چه دلیلی برای اذیت کردن این دختر داشت؟…فرزام گفت:
-سریع برو داخل
دخترک بی هیچ حرفی از آنجا دور شد و وارد خانه شد…
به سمت آشپزخانه رفت،با دیدن مادرش که مشغول سبزی پاک کردن بود رفت و گفت:
-عمو صالح چیکارت داشت؟
مادر همانگونه که مشغول پاک کردن ریحان های تازه بود گفت:
-شب مهمون داره
دختر پوفی کشید و گفت:
-یه احساسی بهم میگه گاومون زایید نه؟
مادر بی توجه به حرف دخترک گفت:
-پسرخاله ی آقا فرزاد و آقا فرزامه
سپس باکمی تامل گفت:
-با نامزدش میاد،البته اینطور که میگن نامزدشه
دخترک کمی فکر کرد و گفت:
پیشنهاد می شود
رمان مهرگان (جلد دوم خاتمه بهار) | الیف شریفی