خلاصه:
دانلود رمان عمر روزهای عاشقی الهه دختری که به دور از خانواده در تهران تنها زندگی می کند، پس از قبولی در دانشگاه در مقطع کارشناسی ارشد رشته ی روانشناسی ، از محل کارش استعفا می دهد و به دنبال کاری ساده تر راهی خانه ای می شود برای پرستاری از زنی بیمار و پرخاشگر. الهه در حین نگه داری و مراقبت از زن ، برای پسرش پنجره ای می شود رو به خدا … خدایی که
مرد جوان سالهاست از او دوری کرده و قبولش ندارد…
از کنار کارگاه شیرینی پزی رد می شدم که عطر شیرینی گرم و تازه،
ذائقه ام را قلقلک داد. هوس خوردن چند شیرینی کشمشی داغ کردم. دستم
را در جیب پشتی کیفم فرو برده و اسکناس های ته جیب را لمس کردم. نه
، نمی شد. باید از همین ماه پس انداز را شروع می کردم. همین که هفته قبل پول دو کیلو شیرینی
را برای شیرین کام کردن همکاران پرداختم،
برای ماه ها کافی بود. پس باید فعلاً قید شیرین کام شدن را می زدم
و به پس انداز فکر می کردم. معلوم نبود حالا حالاها بتوانم کاری مناسب با شرایط تحصیلی ام پیدا کنم.
دلم نمی خواست بیش از این سربار مادرم باشم. برادرانم
هم که دل تقسیم ارثیه پدری را نداشتند. من هم دوست
نداشتم تقاضای سهمیه ام را داشته باشم. تمام طول سال را،
سه برادر روی زمین و تاکستان تلاش می کردند. بی انصافی بود
دانلود رمان عمر روزهای عاشقی
زمان برداشت و دروی محصول، توقع دریافت سهم داشته باشم.
گذشته از همه ی این مسائل، آن ها به تازگی تشکیل خانواده داده بودند
و خیلی بیشتر از من به آن پول نیاز داشتند. از حق نگذریم،
برادری را در حق من کامل کرده بودند. نه تنها در حق من،
حتی در حق مادر که بعد از پدر تنهای تنها شده بود و من هم که از او دور بودم.
الحق که همسر خوبی نیز، نصیب شان شده بود .
رمان عاشقانه همین که هوای مادر را داشتند تا من با فراغ خاطر به تحصیل بپردازم، برایم کافی بود. من که بجز حقوق خودم، بعد از فوت پدر، طبق خواسته ی مادر، نیمی از حقوق او را نیز دریافت می کردم. به همین دلیل، در طی سال های اخیر، ریالی از آن ها نگرفتم.
پاشید و گفت : سلام خانم فتوحی، خیلی خوش اومدی بالام جان.
کیفم را روی شانه جابجا کرده و گفتم : سلام مَشدی . خسته نباشی. آقای مهندس اومده مگه؟
– : بله خانم جان. یه چای که پیش ما می خوری؟
با خوش رویی گفتم : صد البته. از الان دلم برای چای های تازه دم و خوش رنگ و لعاب شما تنگ میشه. میگم مشدی! چرا هیچ جای دنیا چای به خوش طعم و خوش عطری چای شما پیدا نمی شه؟
با لبخندی آکنده از تواضع گفت : خجالتم نده بالام جان!
بدون ریا گفتم: دلم برای این« بالام جان » گفتن شما هم تنگ میشه. شما منو یاد پدر خدا بیامرزم می اندازین. اون همیشه منو« شیرین گندمک» صدا می کرد.
با آهی سنگین سرم را رو به بالا گرفته، گفتم: خیلی دوستم داشت.
قندان داخل سینی را چرخی داد و گفت : خدا رحمتش کنه. ما هم دلمون برات تنگ میشه دخترم. زود به زود به ما سر بزن.
– چشم حتماً.
– برم برات چای داغ بیارم بذارم روی میزت.
– آره ممنون.
پیشنهاد می شود
دانلود رمان می خوام دیوونه باشم
رمان هوایی هوایت زمینی | غزل نارویی
سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز…. رمان قشنگ و گیرایی بود… با وجود موضوع تکراری که داشت باید به قلمتون آفرین گفت..من که لذت بردم. به امید موفقیت های بیشترتون. یا حق
قلم تووووووووووووووووووووووووووپ تووووووووووووووووووووووپ بود با اینکه موضوع تکراری بود اما من که سه بار خوندمش
عالی بود دستت طلا ایول داری همیشه موفق باشی دوست عریز و نویسنده اینده . در پناه حق .
سلام. این اولین رمانی هست ک براش نظر میدم
واقعا عالی بود خیلی زیبا بود. ممنون از نویسنده اش
بدون مهمونیا و پارتی ها و خریدهای الکی سر هر مهمونی و بدون بوسه های مکرر دختر و پسر
عالی بود
رمان خوبی بود
خیلی رمان زیبایی بود
ممنون بابت قلم زیبای نویسنده که تونست لحظات احساسی داستان و به زیبایی خلق کنه
منتظر رمان های زیبای بعدیتون هستم