خلاصه:
دانلود رمان تلخی بی پایان بارون مثل شلاق به صورتم می کوبید. خودم هم نمی دونستم چند ساعته که خیابون ها رو طی می کنم فقط می دونستم که توانم رو به تحلیل بود و پاهام از شدت درد گزگز می کرد. ایستادم و دستم رو به دیواری گرفتم تا مانع از افتادنم بشم. سرگیجه امانم رو بریده بود.
خیسی لباس هام باعث می شد سرمای بیش تری تو وجودم رخنه کنه.
دست های یخ زده ام رو تو جیب های سویی شرت آبی رنگم فرو کردم.
دوباره به راه افتادم. خودم هم نمی دونستم کجا می رم. به سمت مقصد نا معلومم حرکت کردم.
دندون هام از شدت سرما به هم می خوردند و دست و پاهام بی حس شده بود.
صورتم از اشک و قطرات بارون خیس بود. از کنار پارکی رد می شدم
که صدای خنده و حرف زدن چند دختر جوون توجهم رو جلب کرد که
با وجود این بارون شدید و هوای سرد آذر ماه، به پارک اومده بودند و فارغ از تمام دغدغه ها می خندیدند و شیطنت می کردند.
لبخند تلخی رو لبم شکل گرفت. تا قبل از این اتفاق ها من هم مثل اون ها بودم.
بی توجه به عبور ماشین ها وارد خیابون شدم. باد سردی وزید که تو خودم جمع شدم.
دانلود رمان تلخی بی پایان
رمان جدید صدای بوق ممتد ماشینی من رو به خودم آورد. خواستم برم کنار اما توان
نداشتم و انگار پاهام به زمین چسبیده بود.
وقتی به خودم اومدم که بین زمین و آسمون معلق بودم و بعدش هم به زمین پرتاب شدم.
گرمی خون روی پیشونی ام و درد شدیدی تو کل بدنم احساس کردم و چشم هام بسته شد.
زمان حال
تقه ای به در خورد و چند لحظه ی بعد مامان وارد اتاقم شد. با دیدن من که همون طور نشسته بودم گفت:
تو چرا هنوز آماده نشدی؟
بی حوصله گفتم: حوصله ندارم، نمی آم.
مامان که به خاطر کار ها و رفتار من کلافه شده بود، اخمی کرد و
گفت: چرا تو به حرف هیچ کی گوش نمی کنی؟ ما کلی با هم حرف زدیم توام قبول کردی.
به سمت کمدم رفت و یه بلوز سفید رنگ در آورد و اون رو روی تخت انداخت و گفت: زود آماده شو.
بعد از این که مامان از اتاق بیرون رفت، با بی حالی از جا بلند شدم
و بی توجه به لباسی که مامان برام گذاشته بود، یه بلوز مشکی
ساده ولی شیک بیرون کشیدم و با شلوار به همون رنگ پوشیدم.
یه آرایش خیلی کمرنگ هم برای این که صورتم از اون حالت بی روح
خارج بشه کردم و به خودم تو آینه خیره شدم. هیچ شباهتی به یه سال
پیش نداشتم؛ تو این یه سال خیلی چیز ها تغییر کرده بود. من دیگه اون دختر شاد و شیطون گذشته نبودم.
به چشم های آبی رنگم که قبلاً پر از شیطنت بود نگاه کردم
که الان عین تیکه ای یخ سرد و بی احساس بود؛ تو این مدت
احساس رو تو خودم کشتم و هیچ چیز هم بدتر از مرگ احساس نیست.
بغض گلوم رو چنگ می انداخت؛ برای این که این بغض شکسته
نشه نفس عمیقی کشیدم و مانتو و شالم رو پوشیدم و از اتاقم خارج شدم.
پیشنهاد می شود
رمان به طراوت باران | الیف شریفی
رمان متاهل (جلد دوم) | سیده پریا حسینی
به نظرم اسم رمان اصلا ب متن رمان نمیومد.
یه دختر که یه پسری رو دوس داشته، پسره بازیش داده و یه مدت گفته دوسش داره ولی بعد زده زیر همه چیز. بعد دختره کم کم فراموش میکنه پسره رو و عاشق پسرخاله خودش میشه. تا اینجاش هیچ چیز تلخ به خصوصی نیست که بخوایم بگیم تلخی بی پایان. شاید بهتر بود بخاطر آخرش ک پسره و دختره میمیرن اسمشو میذاشتن پایان تلخ!!!!
من خودم شخصا نپسندیدم…
واقعا رمان زیبایی بود من بقیه رمان های این نویسنده رو هم خوندم همشون عالین