خلاصه:
دانلود رمان عشق یعنی تو وقتی احساسات عوض شوند،زندگی تباه می شود،نگاه ها عوض می شود،دنیایی به هم می ریزد و آدم ها هم… امان از این تغییر ناگهانی آدم ها… همیشه می گویند:زمین گرد است. زمین گرد است یا زمان؟! وای پس چرا نمیاد؟ همینطور که منتظر بودم،در باز شد. بدون این که ببینم کیه،با ماهیتابه به سر طرف کوبیدم
با صدای ناله بلندی چشمام و باز کردم:آی خدا سرم!
با چشمهای گرد به سامیار نگاه کردم که دستشو رو سرش گذاشته بود.
-داداش تو این جا چی کار میکنی؟
غضبناک نگاهمکرد و گفت:ساینا این چه کار احمقانهای؟برا چی با ماهیتابه تو سرم زدی؟!
عقلتو از دست دادی؟
قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:داداش به خدا می خواستم آوید و بزنم؛صبح همش اذیتم میکرد.
زیر لب گفت:حالا فدا سرت،آوید می کشمت!
تو بالکن نشسته بودم.
فنجان قهوه ام و نزدیک لبم بردم،مزه تلخش باعث شد صورتم جمع بشه.
فنجان و رو عسلی گذاشتم و به منظره روبروم خیره شدم.
از رو صندلی بلند شدم و داخل رفتم.
آویسا رو به تلویزیون نشسته بود و کارتون عصر یخبندان و نگاه می کرد.
خدایا،این دختر بیست و سه سالشه ها!
ولی خب خودمم عاشق این کارتونم!
پریدم کنارش و مشتاقانه تماشا کردم.
از زبان ماتیار
تا همین چند ساعت پیش با سامیار اینا سر زمین و ساختمون بودیم.
سامیار با همون اخم همیشگیش گفت:اینم از اولین آپارتمان مسکونی تو اصفهان،امیدوارم تا آخر همین طور پیش بره.
راتین:لفظ قلمت تو حلق آوید!
آوید خیز برداشت:که تو حلق من؟آره؟
راتین هم با خونسردی گفت:آره گیر کنه،هیچ رقمه از گلوت پایین نره!
دانلود رمان عشق یعنی تو
با بلند شدن آوید،راتین خودشو بغل سامیار انداخت.
منم یه گوشه به شیطنت های ذاتی راتین و آوید میخندیدم.
از خنده زیاد دل درد گرفته بودم.
راتین که چشمش به من افتاد،با عشوه به سمتم راه افتاد.
با خنده گفتم:یا خدا،خودم و به خودت سپردم.
چون شرکتی نبود که بریم نقشه ها رو بررسی کنیم،خونه سامیار اینا رفتیم.
ماشینو پارک کردم و با راتین پیاده شدیم.
پشت سر آوید به سمت واحدشون حرکت کردیم. رمان عاشقانه هر چه به واحدشون نزدیک تر می شدیم،صدای آهنگی زیاد تر می شد.
چه آهنگی،یادم باشه از آوید بگیرمش،جون میده واسه پارتی!
سامیار که متوجه شده بود این صدا از واحد خودشونه،در و باز کرد و با آوید اولین قدمو که گذاشتن،خشک شدن!
فکر کنم آوید توانایی پلک زدنو از دست داد.
واسه دیدن داخل کنجکاو بودم،اما خب زشت بود داخل خونه سرک بکشم.
بلاخره کنجکاوی(همون فضولی خودمون)بر غرور پیروز شد و به داخل نگاه کردم.
با کنجکاوی نگاهم و به داخل خونه سوقدادم تا منشاً حیرتشون و بفهمم،که چشمم به ساینا و آویسایی که در حال رقص بودن،دوخته شد.
ناخوداگاه از نوع حرکات ساینا با آهنگ خارجی،نیشم شل شد.
با تیله های مشکیم،جز به جز حرکاتش و زیر نظر داشتم.
تو حالو هوای خودم بودم که احساس گردنم گردنم سوخت!
با عصبانیت برگشتم که با قیافه خندون راتین مواجه شدم.
دستم و مشت کردم تا بزنمش ولی چهره درهم سامیار مانعم کرد،دلیل ناراحتیش مشخص بود؛
اون دوست نداشت من و راتین خواهراش و در حال رقص ببینیم،هر چه قدر هم دوستای صمیمیش باشیم،باز هم نامحرمیم.
ولی خب سامیار زیادی غیرتی بود.
یه کم دیگه راجع به نقشه ها حرف زدیم و راهی خونه شدیم.
پیشنهاد می شود