خلاصه:
دانلود رمان آیما از فکر بیرون اومدم نگاهم به انگشت خونی آلما خیره موند اخمی کردم و گفتم: حواست کجاست؟ یه بار شد تو غذا درست کنی دستتو نبری؟ غرغر کنان در حالی که دستشو با چسب زخم میبست گفت: خوب چیکار کنم.برو سر درس و مشقت خودم درست میکنم.بعد رفتن آلما مشغول سرخ کردن پیاز شدم…آیما… آیما دخترم
دستی روی شونه ام حس کردم به عقب برگشتم مامان بود لبخند زدم لبخند زد
خم شد زیر گازو خاموش کرد نگاهم به طرف گاز چرخید ای وای انقدر تو فکر و خیال فرو رفته
بودم که متوجه نشدم و تمام پیازا سوخت.
_به چی فکر میکنی عزیزم؟
چی میگفتم.. باید جواب مامان و چی بدم… بگم به چی فکر میکنم… به کاری که
هنوز پیدا نکردم، به قرص ها و دارو های مامان که داره تموم میشه، به مدرسه آلما…
_آبجی؟
سرمو به چپ و راست چرخوندم دنبال مامان میگشتم: مامان کجا رفت؟
_رفت یکم استراحت کنه گفت شام نمیخوره.
کمی مکث کرد. خواست چیزی به زبون بیاره اما پشیمون شد سرشو پایین انداخت
مشغول بازی با ناخن هاش شد. انگار میخواست چیزی بگه اما نمیتونست.
زمزمه کردم: برای شام تخم مرغ درست کنم؟ پیاز سوخت.
حرفی نزد و فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد.
چون سکوتش به درازا کشید پرسیدم: چیزی شده؟
_آقا مسلم اومده بود.
وای آقا مسلم و به کل فراموش کرده بودم ای خدا این مرتیکه هیزو کجای
دلم بذارم الان ۳ماه اجاره خونش عقب افتاده آهی کشیدم بغض تو گلوم و به سختی فرو بردم.
_باشه. حواسم هست.
از آشپزخونه که بیرون میرفتم زمزمه کردم: منم شام نمیخورم.
دانلود رمان آیما
رمان جدید بی هدف تمام خیابان هارو تا انتها میرفتم. به همه جا سر زدم اما خبری از کار نبود حتی فروشندگی هم…
خسته از گشتن و پیدا نکردن کار راهی شدم نمیدونستم کجا میرم
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت. سرمو بالا گرفتم خودمو کنار مزار بابا پیدا کردم
کنار مزار روی زمین نشستم نسیم خنکی به صورتم سیلی میزد از شدت
سرما اشک مهمون چشمام شد. به همه اتفاقای زندگیم فکر میکردم، به بابا،
به خوشبختی قبل این. آخ بابا جونم بعداز رفتن تو همه چیز خراب شد من موندم
و آلمای ۱۴ساله و مامان که بعد رفتنت قلبش دووم نیاورد و بازی
در ِآورد. من موندم با یه عالمه بدهی بدون پول بدون کار. من موندم
با یه صاحبخونه هیز. آره بابا جون من دیگه واقعا خسته شدم. نگاهش کردم
عکس روی سنگ قبرش باهام صحبت میکرد آرومم میکرد ادامه دادم: اگه
آقا مسلم زن و بچه نداشت تا الان به پیشنهادش جواب مثبت میدادم.
چرا اخم میکنی بابا تو نیستی نمیدونی تموم شدن قرصای مامان یعنی
چی نمیدونی نبود یه جفت کفش سالم تو پای آلما یعنی چی بابا جونم من خیلی خسته ام کاش بودی.
سرمو روی سنگ مزارش گذاشتم و حق حق گریم به آسمون پر کشید.
مدتی نگذشته بود که سنگینی دستی و رو کمرم حس کردم آروم سر
بالا کردم خانم مسن سالی با صورت افتاده مهربون با لبخند بالا سرم
ایستاده بود. از زمین بلند شدم اشکامو پاک کردم. چون نگاه منتظرمو دید گفت: دخترم ناخواسته حرفاتو شنیدم.
پیشنهاد میشود
رمان پایان روزهای تلخ | fatemeh_i
یک کلام. افتضاح 🙂