خلاصه:
دانلود رمان بگو عاشق منی خانم دکتر بردیا به پذیرش،خانم دکتر بردیا به پذیرش با صدای پرستاری که توی بلند گوی بیمارستان اسمم رو صدا میزد به خودم اومدم . به طرف پذیرش راه افتادم . بله.منو صدا میکردید؟ خانم دکتر،آقای دکتر راد مرخصی گرفتن گفتن به شما بگم اگه امکان داره شما بیماراشونو معاینه کنین
مشکلی نیست .لیست بیمارا رو بدین بهم …بعد از گرفتن لیست راه افتادم بطرف بخش .
مریض های دکتر راد رو یکی یکی معاینه کردم و بعد از تموم شدن کارم به طرف اتاقم راه افتادم.
مانتوی بیمارستانمو درآوردم و نشستم روی صندلی .دستمو دور لیوان حلقه کردم و بطرف دهنم بردم .
هاله ی بخاری که به صورتم میخورد انرژی مضاعفی رو بهم تلقین میکرد
تو حال خودم بودم و چایی میخوردم صدای زنگ موبایلم که روی میز گذاشته بودم
بلند شد خم شدم برش داشتم به اسم مخاطبی که در حال تماس بود نگاهی انداختم
.”دنیز”هه یه پوزخند زدم .صفحه سبز رو به طرف راست کشیدم و جواب دادم
_چیشده دنیز
_به به سلام آرتمیس خانم دیگه خبری از ما نمیگیری؟!
_دنیز صد دفعه گفتم من آرتمیس نیستم .
_اووه بله یادم رفته بود که شما دیگه رمان جدید یه خانم دکتر ایرانی هستید ..
_دنیز حرفتو بگو .
_یه کار برام پیش اومده که با کمک تو میتونم انجامش بدم .
دانلود رمان بگو عاشق منی
_چه کاری؟؟
_یه پروژه ای دارم میخوام دو هفته بعد یه مهمونی ترتیب بدم که توهم شرکت کنی!
_خب.
_خب به جمالت میخوام به کمک تو صاحب این پروژه ای رمان عاشقانه که میخوام باهاش کار کنم رو بشناسم .
_دنیز این چه پروژه ایه؟باز کار خلاف میکنی؟در ضمن تو چرا از من سوءاستفاده میکنی؟
_آرتمیس جان همین یه دفعه رو کمکم کن .
در ضمن این پروژه خلاف نیست .
از طرف شرکت بهم واگذارش کردند
_دنیز خودت که میدونی من نمیخوام دیگه برگردم ،اونجا دیگه جای من نیست.
_ولی آرتمیس خونواده تو اینجان .همه زندگیت اینجاست.
_نه دنیز من هیچی دیگه اونجا ندارم .
_خیله خب ،مهمونی اینجا نیست از اولم میخواستم تو ایران ترتیبشو بدم.
_باشه. کار خوبی کردی حرف دیگه ای نداری قطع کنم .
_نه قربانت .بای
_بای
گوشیو قطع کردم و انداختم همونجایی که بود .
چایی که دیگه سرد شده بود رو سر کشیدم .
چند روز بود نمیتونستم تمرکز کنم و این باعث بدخلقیم شده بود .
بعد از یکم استراحت بلند شدم مانتومو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون داشتم تو سالن راه میرفتم که صداهایی شنیدم .
برگشتم پشت سرم و نگاه کنم که قیافه درسا و نادیا رو دیدم.
که به طرفم میدویدند .
_هلیا،هلیا .
به طرفشون قدم برداشتم.
_چیه دخترا بیمارستانو گذاشتین رو سرتون .
در حالی که هردو نفس نفس میزدند .درسا یه نفس عمیق کشید و گفت:
_وای دختر کجایی تو دوساعته داریم دنبالت میگردیم .
_تو اتاق رست بودم .چطور مگه؟چیشده!
پیشنهاد میشود
رمان عاشقانهای برای هیچ | ROSHABANOO
خلاصه بگم، افتضاح. کپی برداری از رمان گناهکار. بیخود و چرت
اصلا دان نکنید
خوب بود ممنون از نوشتنیون
بد نبود