خلاصه:
دانلود رمان هیرکان گاهی اوقات آسمان مرا در بر میگیرد. در بر افسانهای عظیم. در بر از تاریکی که بفهماند این افسانه، افسانهای است از دل خاک که جوشش چون آتش پدیدار شود.خورشید تازه غروب کرده بود و آسمان رنگ آتش را در تاریکی خو گرفته بود. ماه کم کم پدیدار گشت و به تاریکی روشنایی را جلا داد. جنگل در سکوت به سر میبُرد و صدای زوزه گرگها کل فضای جنگل را گرفته بود. صدای پارس سگها نزدیک بود.
شاخ و برگ درختان به زمین سایهی ترسناکی را تشکیل داده بود.
برگها با وجود بادی که میوزید به شدت تکان میخوردند و صدای خش تولید کرده بو
دند.در این ما بین مردی با قدی متوسط موهایی بور و در هم ریخته و صورت سیرهاش سبز پوست بود
با قدمهایی پی در پی و آرام در جنگل قدم می نهاد. گویا دنبال چیزی در جنگل می گشت.
بر کمرش نیزه بسته بود و بر روی کمر بندش چاقوی کوچک تیزی وصل بود
و براقیش در شب میدرخشید. دستش روی صورتش قرار گرفت و پیشانی اش
را بی هدف خاراند جایی که یکی از ابروهای مرد پارگی داشت. همان طور قدم میزد
که صدای وز وز حیوانی را شنید و قصد شکار کرد،رمان اجتماعی سرعت قدمهایش را کند کرد و به آرامی قدم برداشت.
قدم اول سمت صدایی از وز وز، قدم دوم را که نهاد صدا ناگهان قطع شد،
در قدم سوم میلهای در دستش ناخوداگاه پدیدار گشت و وقتی چیزی پیدا نکرد.
چشمانش را بست و نفسی عمیق گرفت و خود را در باغ تصور کرد و خود
را در باغ دید. خودش را به گوشهای از باغ سپرده و در عمق خواب فرو رفت.
دانلود رمان هیرکان
اوایل فصل بهار بود و درختان و گلها بال و برگ سبز زیبایی گرفته بودند.
میوهها و خوشهها عطری خاص را در باغ پدید آورده بودند رمان عاشقانه که بوی خوشش مشام هر کسی را مست میکرد.
صبح بود خورشید نورش بر باغ میتابید و زیبایی دو چندانی را به فضای روشن باغ داده بود.
زمین پر از برگهای سبز فصل بهاری بود. گلها شکوفه داده بودند و رویشی خاص را در طمانینه به وجود آوردند.
مردی جادوگر در این باغ سلطنت میکرد و محوطه باغ را متعلق به خود میدانست.
هر کسی هم بی اجازه در این باغ قدم مینهاد مرد با فربه ی خود آنها را نابود میکرد
. نام این مرد جادوگر ثولن بود مردی زیبا و فریب کار که توانایی آنچنانی در سِحر و جادو داشت.
او در این سرزمین خدایی میکرد و سرزمین را فقط از آن خودش میدانست.
درختی تنومند در این باغ بود که قدمت آن بیش از هزاران سال بود و نوشتهای رمز آلود
بر آن هک شده بود و هیچ کس جز ثولن قدرت خواندن آن را نداشت. او همیشه
خود را برتر و بهترین میداند و خودش را در جایگاهی عظیم و مقام و منزلت بالایی تصور میکند.
آغازین رمان هیرکان:
در سر زمین سو وِژ
صبح بود. آفتابی سوزان تمام شهر را در بر گرفته بود و تمام روشنایی را به روز داده بود
آسمان از زیبایی نور خورشید میدرخشید. ابرها در آسمان شکل زیبایی را پدید آورده بود.
ثولن در باغ بر کنار درخت تنومند و بزرگی نشسته بود که دور و اطرافش پر
پیشنهاد میشود
رمان پایان روزهای تلخ | fatemeh_i