خلاصه:
دانلود رمان پرنسس قلعه کت اسپرت مشکی رنگم رو تنم کردم.ادکلن تلخم رو به گردن مچ دستام زدم.سویچ ماشینم رو برداشتم و بدون بردن محافظ یا راننده سوار ماشینم شدم وبه راه افتادم. جلوی ویلای اَردوان توقف کردم و چندتا بوق زدم. چندی نگذشت که دوتا از نگهبان ها در رو باز کردن و بهم سلام کردن. ماشین رو داخل ویلا بردم وازش پیاده شدم.
نگاهی به باغ سرسبز اردوان انداختم
این عمارت با این همه جلال شکوه باز هم خوف ناک و خفه کننده بود.
یکی از نگهبان ها به سمتم اومد و گفت:سلام خیلی خوش اومدید…آقا منتظرتون هستن.
به تکون دادن سر اکتفا کردم و داخل سالن ویلا شدم.
راهم رو به طرف اتاق کار اردوان سوق دادم.
به اتاقش که رسیدم بدون در زدن داخل شدم.
به محض ورودم چیزی رو دیدم که سالهاست دیگه مشاهده اش برای من عادی شده بود.
دختر نیمه برهنه ای باموهای بلوند طلایی رنگ، رمان اجتماعی توی بغل اردوان نشسته بود و داشتن از یکدیگر کام می گرفتن.
با دیدن من توی چهارچوب در ازهم فاصله گرفتن.
اردوان خیلی ریلکس گفت:عه اومدی؟
هیچی نگفتم و همونطور بهش نگاه کردم.
اردوان رو کرد به دختره که نگاهش میخ من بود
-کاترینا عزیزم تو برو توی اتاقم تا من بعدا بیام.
بعدم چشمکی حواله کاترینا کرد.
دانلود رمان پرنسس قلعه
وقتی کاترینا داشت از اتاق می رفت بیرون خیلی نامحسوس طوری که اردوان متوجه نشه دستش رو نوازش گرانه به کمرم کشید،بعد از اتاق خارج شد
اگه اردوان اونجا نبود، گردنش رو خرد می کردم.
نگاهی به اطراف اتاق کار اردوان انداختم.
هیچ از اتاقش خوشم نمی اومد،همه جا سفید بود رمان عاشقانه به طوری که رنگ روشنش چشمم رو اذیت می کرد.
آروم روی مبل رو به روی میزش نشستم که اردوان گفت:چی میخوری؟
به پشتی مبل تکیه دادم و سعی کردم خشمم رو مهار کنم
-من برای خوردن چیزی به این جا نیومدم بگو ببینم چی میخوای که گفتی سریع بیام.
اردوان با جدیت نگاهی بهم انداخت
-یه محموله مهم داریم.
شونه ای بالا انداختم-خوب چه ارتباطی به من داره؟
اردوان لبخندی زد و گفت:ربطش به تو زیاده باید این محموله رو تحویل بگیری.
پوفی کردم و گفتم:چرا من؟
با کلافگی دستی توی موهای پرپشتش کشید مشکی رنگش کشید
-چرا متوجه نیستی بهزاد من نمیتونم این دفعه ریسک کنم.
-چرا نمیدی به اون مردک زمانی؟
اردوان پوزخند صدا داری زد و سری به نشانه نه تکون داد
-د آخه به اون احمق بدم که تمام تلاشم رو به باد میده، مثل این که فراموش کردی دفعه پیش چه گندی زد نزدیک بود پلیس ها دستگیرمون کنن.
سری تکون دادم-خوب من چیکار باید بکنم؟
اردوان به پشتی صندلیش تکیه داد شروع کرد به کشیدن خط های نامفهوم روی میز
-امشب به این آدرسی که میگم میری، تمام محموله رو تحویل میگیری و بعد با احتیاط می بری به انبار تحویل میدی همین…
پیشنهاد می شود
رمان زرد | I.yasi کاربر انجمن یک رمان
رمان شیاطین هم فرشته اند | roro nei30 کاربر انجمن یک رمان
رمان کآریزمآ | Senator نویسنده انجمن یک رمان