مقدمه:
مجموعه دلنوشته های نوباوه ی جان ها _کودکی، در عمقِ طوفانها… در گوشهی قبرستانِ دردها… در میانهی جانِ شما، با نفسهایی گرم، زنده است و آیینهها را زنده نگه میدارد! اما کودک آیینهها خفتهست. بیدارش کنید؛ آیینهها در خطرند.
مجموعه دلنوشته های نوباوه ی جان ها
قسمتی از دلنوشته:
کودکِ آیینهها، لیلی کنان… به سوی دشتِ لبخندها، آواز میخوانَد!
لبخندها، در آیینهها منعکس میشوند.
گرد و غبارِ آیینهها را باید شست.
آیینهها باید پاک شوند:
از غم
از نگرانی
از خاطرات.
کودکِ آیینهها آواز سر میدهد؛
به آوازش گوشِ جان فرا دهید.
غم، سر خم کرده است و تسلیمِ آوازِ زندگیِ نوباوهی قلب است.
آوازِ کودکی لبخندها را زنده میکند!
آیینهها را باید شست؛
لبخندها باید انعکاس یابند.
***
دستِ نوازش بر تنِ غبارآلودِ آیینه بکش.
کودکی دواندوان، از عمقِ چشمانت، در آیینه انعکاس مییابد.
کودکی از جنسِ لبخند؛ دلنوشته به درختِ پژمردهی قلبت آب میدهد.
لبخند بزن!
آیینه لبخندت را میبیند…
و انوارِ امید را به جانِ خستهات، میتاباند.
زل بزن؛
زل بزن به چشمانش! چشمانِ پاکِ نوباوهی وجودت.
چشمانش، کتابیست نانوشته از:
آرامش
امید
و موفقیت.
کتاب نانوشتهی چشمانش را بر زندگیات بنویس!
***
دست به دستِ… کودکِ زیباییها در باران، چترِ غمها را به بادِ آرامش میدهم!
باران…
باران میشوید نگرانیها و افسوسها را.
با نوباوهی قلبم روحم جان میگیرد؛
زیرِ بارشِ شادیها.
رقصکنان، قهقهه میزنیم.
آسمان، همصدای شادی میغرد.
و طبیعت، مینوازد برای ذهنِ خستهام.
منی دیگر، از تبارِ نوباوهی جانم،
از جنسِ امید… متولد میشود!
منی قدرتمند، که میجنگد؛
و پیروز خواهد شد.
***
دشتی بیکران…
بوی نفسهای دریا…
گرمای قلبِ کودکِ جانم…
بهارِ نشاط…
دریاچهی نیلوفرها…
متنِ زیبایی…
واژههای اوج گرفتن…
قلبم به هیاهو افتاده!
دشتِ بیکرانِ ذهنم؛ دشتی از: شگفتیها!
دشتی پنهان… در گوشهی دورافتادهی جانم.
پیشنهاد میشود
مجموعه دلنوشتههای “بر خاک رفته” | مهشید شکیبایی
مجموعه دلنوشتههای نجوای بیرنگ | مهسا آریا