مقدمه:
مجموعه دلنوشته های قاتل احساساتم _ فکر میکنم به تو؛ دوباره و دوباره… گویی رسیدهام به پوچی، تمامِ احساساتم از بنِ جان قطع شدهاند؛ تنها با طرد شدنم از سویِ تو! من نه احساسی دارم و نه چیزی را حس میکنم! گیر کردهام میانِ پارادوکسی عظیم…! اکنون، دقیقاً در همین لحظه تو، قاتلِ تمام احساسات منی! و من با وجود قتلت؛ چه مضحکوارانه میپرسمت… .
مجموعه دلنوشته های قاتل احساساتم
قسمتی از دلنوشته:
قلبم پر بود از احساس،
احساساتی که پایهی رابطمهمان بودند!
با وجودت،
با هر نگاهت،
قلبم لبالب از عشق میشد…
اما حال تهی از هر حسی هستم!
تو رفتی و احساسهای من کشته شدند؛
تو قاتل احساساتم هستی!
در ژرف شب،
دقیق زمانی که جان میدادم برایت از بن جان،
تو رفتی و با رفتنت قاتل احساسهای عاشقانهی ناکامم شدی!
***
تو میدانستی که من جان میدهم برایت؛
میدانستی که تمامِ قلبم را تو در برگرفتهای!
اما چقدر خودخواهانه
و چقدر ناعادلانه،
قلبم را شکستی
و گوشه به گوشهی قلبم،
به هر چیزی گیر کند،
میبُرد آن را!
حتی دیگر برگشتت را هم نمیخواهم… .
فقط میخواهم روزی چند بار،
بمیرم.
***
جان من!
من دیگر جانی ندارم…
در پساپس زندگی؛
گاهی نفسهایم میبرند و به مرگ دعوت میشوم!
چه دردناک است،
حال خرابی من، از درد احساساتم است… .
نمیخواهی بگویی چگونه آنها را کشتی؟!
***
همهچیز را به جان خریدهام؛
درد را،
مرگ را،
اشک را…
اما یک چیز مرا از پا انداخت؛
قتل احساساتم!
داغش سنگین است،
مگر بیاحساس میشود؟!
همانند تکهای یخ شدهام که در میان گرما،
ذرهذره در حال آب شدن است!
***
تو همان بودی که در ره عاشقان جولان میدادی…
پس چه شد؟!
کجاست آن همه جوانمردی؟
کجاست آن عشقی که تو ساعتها از آن سخن میگفتی؟!
آیا تعریف عشق،
همان قتلِ احساس است؟
***
پیشنهاد میشود
مجموعه دلنوشتههای مطرود | Luna
مجموعه دلنوشتههای پریشان نامه | مهراز
مجموعه دلنوشته های ناگفتنی ها