مقدمه:
مجموعه دلنوشته های افکار بی خانمان _ شب که میشود، حجمی از افکار بیخانه به سراغم میآیند تا مرا از خود بیخود کنند! من امّا، به آرامی در کنج لحاف و اشکم مخفی شده، میاندیشم تا لانهای برای اذهان و افکارم بسازم؛ آخر این بیخانمانی مرا آتش زده و خاکستر خواهد کرد… .
مجموعه دلنوشته های افکار بی خانمان
p
قسمتی از دلنوشته:
خانه خرابم کردند…!
افکارم را میگویم؛
افکاری که وقتی میبینند
ساعت از بامداد گذشته،
به سراغم میآیند!
آن هم با هزاران درد… .
با هزار درد و رنج و یادآوری میآیند؛
تا میآیم آنها را از خود دور کنم،
دیگر دیر میشود و من،
غرق شده در اعماق افکار بیخانمانم،
زجههایم را از سر میگیرم… .
***
چه خوب میتوانند
مرا از آرامش بیرون بکشند!
آن افکار که از هر گوشهی ذهنم
به یکدیگر متصل میشوند؛
مرا روزبهروز…
لحظهبهلحظه…
پریشانتر میکنند!
خواب و خوراک ندارم،
از دست افکار بیخانمانم که گویی
قرار نیست مرا بیخیال شوند!
***
ساعات زیادی را صرف کردهام…
برای اینکه بدانم اعتیاد چیست؟
و چرا گریبانگیر من شده است؟!
خانوادهای که فقط زندگی میکردند؛
الآن دچار بیماری و اعتیادی شدهاند
که تماماً افکارشان را برهم زده!
اِی افکار بیخانمان…
در این ویرانخانه،
شما دیگر چرا؟!
نشات گرفتن بیخانمانی آنها…
مدیون همین «اعتیاد» است.
***
در کار این مخلوقات جهان،
وا ماندهام…!
این همه شئ و جان و جسم زیبا؛
فقط گاهی… دلنوشته عاشقانه
میان آن زیباییها،
میبینم افراد بیخانمان را!
افرادی که از درد اعتیاد
و شکست عشق و خانواده،
همانند افکار من بیخانمان شدهاند… .
بیخانمانی سخت است؛
امّا نه به سختیه بیخانمانی فردی… .
***
چگونه این درد مبهم را،
حمل کنم؟!
تا کِی قرار است
دست به دامن این و آن شوم؟!
برای چه…؟
پیشنهاد میشود
مجموعه دلنوشتههای “نخلهای بوشهر” | زهرا
مجموعه دلنوشتههای بیگناهان همیشه محکوم | فاطمه ناصری
مجموعه دلنوشته های اخطار خیال هایم