مقدمه:
مجموعه دلنوشته می دانم که می دانی _ بیا و بشماریم فاصلهها را، فاصلههایی که مرا پیر کردند و تو را راحت. میدانم که میدانی! پانصد و پانزده روز است که دستانم، دستان قویت را لمس نکرده؛ پانصد و پانزده روز است که در کنج اتاق مینشینم و چشمانم خیره به قاب عکسِ کوچکت به خواب میروند.
مجموعه دلنوشته می دانم که می دانی
قسمتی از دلنوشته:
میدانم که میدانی درنبودت چه کشیدم و چه اشکها که نریختم.
پانصد و پانزده روز است که در نبودت میریزد و تو نیستی که بگویی
لعنت به من که باعث این اشکهایت هستم.
***
میدانم که تو میدانی هرشب درهمان زمان همیشگی برایت میخوانم،
از همان شعرهای همیشگی، شعرهایی که وقتی شروعش میکردم
با خندههایت به پایان میرسید و من دستانم را روی لبهایم میفشردم
که مبادا با حرفهایم، خندهات را قطع کنم
و من از همان منبع آرامش محروم شوم.
***
کاش کمی از همان روزها برایم بگویی؛
دلنوشته عاشقانه روزهایی که میگفتی اگر نباشی نیستم
و تا هستی کنارت هستم.
***
کاش قلب بیقرارم آرام شود.
میدانی درد این قلب چیست؟!
آری، بازهم میدانم که میدانی
درد این قلب تنهایی از یار است و بس.
***
ایکاش بودی و
زمزمهوار در گوشم میگفتی
مسکنِ سردردهایم،
برایم بخوان.
بخوان وآرامم کن.
***
درگیر چشمان طوسیت هستم.
هنوز هم نتوانستم
از آن چشمهای گیرایت دل بکنم،
حتّی پشت این قابهای کوچک.
***
درگیر این قلب وا ماندهام.
که بسیار بر وجودم غر میزند و
من فقط با نشان دادن عکسهایت آرامش میکنم!
***
میدانم که میدانی،
اما من باز هم برایت میگویم
از هر چه که در این پانصد و پانزده روز
برسرم آوردی و دم برنیاوردی!
***
پیشنهاد میشود
مجموعه دلنوشتههای نامههای پست نشده | طیبه حیدرزاده
مجموعه دلنوشتههای کفش بلورین| کانی قادری