مقدمه:
مجموعه دلنوشته آزرده ضمیر _ دل در قفسش بیقراری میکند و سیاهی شب بر خانه حکومت. میدانی، تیرگی شبهای پس از تو جور دگریست! هر چه چراغ روشن میکنم، بر تاریکیاش فائق نمیآیم!
راستش را بخواهی وحشت دارم، از این قیرگونی بیانتها! شاید در میان همین تیرگیها، خنجر زهرآلود دلتنگی در سینهام فرو میرود.
مجموعه دلنوشته آزرده ضمیر
قسمتی از دلنوشته:
شب که میرسد،
خورشید که غروب میکند،
ماه که در میانهی پارچهی سیاه آسمان هویدا میشود،
دستی از جنسِ داء، دور گردنم حلقه میگردد،
و آنقدر گردنم را میفشارد تا طعم اکسیژن از خاطرم رخت میبندد؛ اما…
اما همینکه برای همیشه با این دنیای مملو از نبودنها وداع میکنم،
رهایم میسازد،
و این جنگ هر شب ادامه دارد!
نبودنت نمیکُشد مرا؛
تنها زجرکُشم میسازد!
***
سیاهی شب دست دراز میکند،
و یادوارههای پیشین را از گنجهی اعماق ذهنم بیرون میکشد.
مینشیند و خاک نشسته روی یک به یک آنها را با حوصله و صبر میزداید.
آنها را…
تک به تکشان را،
مقابل بینیام میگیرد، تا رایحهی خوششان به سلولهای بینیام بچسبد و من را،
منِ ویران را…
از اینی که هستم، ویرانتر سازد!
***
پس از تو، مستغرق گشتهام در سیاهیِ بیانتها.
تیرگی پر کرده اطرافم را،
و روشنایی، غریبترین بخش زندگانیام شده است.
شاید با رفتنت، خورشید غروب کرده…
شاید نورها را با خود بردهای!
هر چه هست، نمیدانم؛
اما…
به تنهایی دارم با تاریکی و سیاهی خو میگیرم!
***
نیستی دلبر!
حالا که آفتاب غروب کرده است،
حالا که تاریکی سایه انداخته است!
یادت است همیشه میگفتی، قدم زدن در سیاهی شهر لذت بخش است!؟
کجایی که بزنیم بر دلِ خیابان و خندههایمان تیرگیِ شب را بشکافد!؟
***
باز آفتاب غروب کرده!
قیرگونی بر شهر چیره گشته، و نفسهای من یکی در میان میشود.
پیشنهاد میشود