مجموعه دست نوشته و قلم میرقصد
خلاصه:
مجموعه دست نوشته و قلم میرقصد این روزها دلخوشی ام در همین چند خطی است که مینویسم و شما میخوانید احساس نوشتن در من بیداد میکند… نوشتن از هرچیزی …کودکی که میخندد…مادری که میگرید…عشقی که میمیرد و یا زندگی ای که از هم میپاشد…خوب و بدش را میگذارم به قضاوت خودتان…شمایی که سهمم نگاه زیبایتان است.
دلنوشته های دیگر ما:
وقتی پشت میز کتابخانه نشسته ام و کتاب زیست جلویم باز است…
دقیقا همان اواسط فصل شش…کارکرد قلب …همان صورتی مظلوم
که اندازه مشت دست است و زندگی در میانش به جریان
من هستم که ناگهان کنارمیزنمش و دفترچه کوچک مشکی رنگم را برمیدارم و میان
صفحات خط خطی اش دنبال تکه جای خالی برای نوشتن هستم :
و قلبم مکانیست پر از خالی …اما هنوز میتپد…!
مینویسم ومینویسم ومینویسم و به خودم که می ایم صدای متصدی کتابخانه میان سالن اکو میشود:
“خانم ها سالن تعطیله”
دلنوشته روزگار کودکی
روزگاری بود همه چیز خوب بود… حالمان خوب، دلمان خوش!
روزگاری با تمام کنجکاوی های کودکانه مان…
روزگار پاکی و سادگی، روزگار معصومیت های کودکی…
آه که چه زود گذشت …
در حیاط باصفای خانه پدربزرگ چه بازی های کودکانه ای ک انجام میدادیم
قایم باشک /کش بازی/بالابلندی/دزدو پلیس/فوتبال/استپ هوایی/لی لی/چه روزگار خوشی بود…
پدربزرگ که رفت …ماهم به احترامش دیگر در ان حیاط بازی نکردیم و شاید درختان ان
حیاط هم از دلتنگی قهقهه های کودکانه ی کودکان روز های قدیم، انچنان خشک و رنگ پریده شدند…!
بازی نکردیم و نکردیم و نکردیم، تا رسیدیم به حال… به حالی که بر سر وجب به وجب ان
خانه ی روز های کودکیمان جنگ و جدل است … پدر بزرگ جان چه خوب است که نیستی تا ببینی دعوای فرزندانت را …
پیشنهاد می شود
دلنوشته “آن مرد خود باران است” | فاطمه شکیبا(فرات)
دلنوشته پناهگاه مخروب | شاینا توکلی
دلنوشته بشنو از اعماق بیکسیهای یک دختر | شاینا توکلی