معرفی رمان:
رمان گدایی در چهارراه های تهران _ در وانفسای این تقدیر رویا و هم کیشان او محکوم هستند تا سوختن آرزوهایشان را به چشم ببینند و دم نزنند. جزای معصومیت و بیپناهی آنها پابوسی افرادیست که بویی از انسانیت نبردهاند؛ اما یک تلنگر رویای داستان را از بند ترسها و تردیدهایش آزاد میکند و مقابل ظلم اطرافیانش به پا میخیزد… حال باید دید قیام این دخترک بیپناه او را تا کجا خواهد کشاند.
رمان گدایی در چهارراه های تهران
قسمتی از رمان:
هوا کاملا ابری است! دانه های ریز و درشت برف روی ژاکت کهنهاش مینشیند زمین از رنگ تیره به سفید درآمده! کسی جز آنها در خیابان نیست خب! چه کسی در این هوای سرد و سوزناک بیرون میآید؟
اگر کسی هم در اطراف این خیابان ها باشد بی شک و تردید در ماشیناش نشسته و بخاری ماشیناش هم روشن است!
چشمانش به بچه های کار میافتد که روی تپه برفی نشستهاند اخمی میکند و جلو میرود و عصبی میگوید
-پاشید ببینم گرفتند نشستن واسه من! اگه اینبار بتول بفهمه کار نکردید چوب تو آستین همتون میکنه هااا!
پسرکی تپل بین آن بچه ها بلند میشود و با لحن کودکانهای که دارد میگوید
-رویا جون خسته شدیم خب! رمان عاشقانه خودت ببین کسی تو خیابون نیست حتی کلاغ هم تو این هوا پر نمیزنه!
جملهاش را کامل کرد که یک کلاغ سیاه از بالای سرشان پرواز کرد تمام بچه ها خندیدن و رویا هم لبخندی روی لبش آمد سرش را تکان میدهد و برای آخرین بار به آنها تذکر میدهد
-بسه دیگه! الانم پاشید برید دنبال ماشین تا دوتا دونه از این آشغالاتون رو بخرند! نخریدن تا نصفه خودتون تو ماشین بندازید التماس کنید بخرند نبینم کسی دست خالی میاد پیش من!
پیشنهاد میشود
گلولهای که در سرم بود، مرا کشت | جانان.م
فاجعه بود..