رمان پرواز ققنوس ⭐️

خلاصه:

رمان پرواز ققنوس مریم یک دانشجوی ادبیات موفق است در یک محیط خانواده گرم در دهه سی شمسی می‌باشد که در حال فکر کردن به خواستگاری دوست برادرش است که به پیشنهاد استاد دانشگاهش برای مدت کوتاهی تدریس در یکی از مدارس شهر شیراز رو قبول می‌کند و شرط پدرش برای رفتن او سکونت در خانه دوست قدیمی پدرش می‌باشد.

“آینده، غریب‌ترین واژه
مرموزترین کلمه
و ناشناخته‌ترین کلمه برای بشره
اما آینده سر آغاز هزار زندگیست
سرانجام هزار آرزو
و نتیجه هزاران خواستن است
آینده آبستن هزار اتفاق است
و انسان مشتاق به دانستن آن
اما امان از روزی که عشق بشود آینده
حال حتی خود آینده نخواهد دانست
چه به تو می گذرد”
یک ساعتی بود که استاد راد داشت تدریس می‌کرد و من تموم حواسم به شعری بود که داشت تحلیل می‌کرد و هر از گاهی با وسواس خاص خودم نکته‌هایی رو تو جزوه پیش روم یادداشت می‌کردم. شعرش از حافظ بود، منم شیفته حافظ و ظرافت غزلیات زیباش! چه‌قدر عاشقانه وصف می‌کرد معشوق فرا زمینیش رو این شاعر شیرازی! استاد بیت بعد رو قرائت کرد:
“اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را”
صدای گیرا و بم استاد نگاهم رو از جزوه جدا کرد و به سمت خودش کشید. استاد جوان ۳۶ ساله با کت و شلوار شیک و کراوات ستش که رنگ و مدلش که به تازگی مد شده و تو تن جوان‌ها خودنمایی می‌کنه. با صدای سیمین، چشم از استاد خوش‌پوش برداشتم.
– مریم؟
– بله.
– چقدر مونده کلاس تموم بشه؟
نگاهی به ساعت استیل تو دستم انداختم:
– دیگه تایم تمومه. احتمالاً بقیه غزل رو جلسه بعد تحلیل می‌کنه.
– بعد کلاس میری خونه؟
– نه، باید برم حجره آقا جون. امروز جنسای جدید میارن و مهدی گفت برم کمکش. حالا چرا پرسیدی؟
– برای مهمونی آخر هفته می‌خوام برم لاله زار، لباس بخرم. تو هم میای؟
– مهمونی دختر آقای وزیری؟
– آره، مگه شما نمیاید؟
– نه، می‌دونی که آقاجون کلاً این طور جشنارو دوست نداره.
با صدای استاد حرفش نیمه کاره موند.
– روی تحلیل این غزل فکر کنید و هفته دیگه آماده بیاید سر کلاس. خسته نباشید.
جزوه رو داخل کیفم گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و همراه سیمین با گفتن خسته نباشید به استاد، از بین جمعیت دانشجوهایی که دور میز استاد جمع شده بودن و اتفاقاً بیشترشون دختر بودن گذشتیم و کلاس خارج شدیم.
_ من می‌خوام بدونم توی این چند بیتی که استاد امروز تحلیل کرد مگه چقدر سؤال بوده که این همه آدم دور میزش جمع شدن؟
با لبخند رو به سیمین که این حرف رو زده بود، گفتم:
– لابد یه چیزی هست که من و تو نمی‌دونیم دیگه.
با اخم و غرغر جواب داد:
– مثلاً؟

رمان پرواز ققنوس

رمان پرواز ققنوس

– خوب پسرا که معلومه دنبال دختران. دخترا هم که دنبال استاد خوش‌تیپ و مجرد.
هر دو ریز خندیدیم.
_ آره والا، وقتی که صحبت کلاس دل و ترک شیرازی و خال هندو باشه همین می‌شه دیگه.
به لحن بامزه‌ش خندیدم خودشم خنده‌ش گرفته بود. بعد یهو انگار یاد چیزی افتاد.
– من نمی‌فهمم مشکل آقاجونت با این طور جشنا چیه؟
دوباره یاد جشن افتاده بود و من به این فکر بودم که آخرین باری که به این جشن‌ها رفته بودم کی بود تا جایی که یادم میاد نه آقاجون و نه مادرم حوصله این جشن ها رو نداشتن.
– کلاً آقاجون تجملات رو دوست نداره.
نگاهی معنادار بهم انداخت:
– نه که تو دوست داری دختر حاجی؟
از حالتش خنده‌ام گرفت. دستم رو جلوی دهنم گرفتم. شاکی نگاهم کرد:
– بله، بایدم بخندی. حالا میای بریم خرید یا نه؟

‌‌- نه، مهدی منتظره. دیر برسم بداخلاقی می‌شه بیا و ببین. اول یه سر میرم خونه که دفترهای حسابداری رو بردارم، بعدم میرم حجره. حالا تو به ایران بگو شاید اون اومد. بالأخره ایران رو که می‌شناسی، حتی تو اوج سرما خوردگی هم از همچین جشنی نمی‌گذره.
از حرفم خندید.
– راست میگی به خدا. پارسال هم با پای شکسته تو عروسی پسر معینی شرکت کرد.
با یادآوری اون روز خودمم خندیدم شب به یاد موندنی بود.
– آره همون‌جا با فرهاد آشنا شد. مهدی هم همین رو دست گرفته بود و تا مدت‌ها بعد از نامزدیشون همش می‌گفت ببینید ایران با پای علیل دل پسر وزیر رو برد، اون‌وقت شما دوتا با دوتا پای سالم حتی نتونستید دل یکی از پیشخدمت‌ها رو به دست بیارید.
هر دو با هم خنیدیم.
– حالا تو به ایران بگو شاید باهات اومد.
– نمی‌دونم، آخه دیدی که بدجور سرما خورده. امروزم نیومد. تو برو، به خانواده سلام برسون.
با شیطنت نگاهش کردم.
– خانواده‌ یا مهدی؟
چشم غره‌ای حوالم کرد و عصبانی از حرفم اسمم رو خشمگین خطاب کرد. من به حرصش ریز خندیدم و با اصرار رو حرفم تأکید کردم:
– سلامت رو ویژه خدمت خان داداشم می‌رسونم.
با تکان دادن دستم ازش دور شدم درحالی‌که می‌تونستم صورتش را با خشم ظاهری ناشی از حرفم تصور کنم.
از تاکسی پیاده شدم و در خونه رو باز کردم. با ورودم به خونه و سلام بلندم آقاجون و مادر داشتن صحبت می‌کردن، هر دو نگاهشون به سمت من برگشت. آقاجون با خوش‌رویی جوابم رو داد:
– سلام گل مریم بابا، خسته نباشی. بشین برات چایی بریزم.
– مرسی آقاجون، باید برم حجره کمک داداش. اومدم دفترا رو ببرم.
بعد به سمت اتاقم رفتم که خانم جون صدام کرد:

 

پیشنهاد می‌شود

رمان تار بی صوت

رمان نسل دلدادگان

رمان در بند زلیخا | آلباتروس

رمان حرف ضمیر یاوه نیست | فاطمه غفوری

3.9/5 - (13 امتیاز)

منتشر شده توسط :REZA_M در 361 روز پیش

بازدید :6117 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

رمان پرواز ققنوس

نویسنده

شمیم حسینی

ژانر

عاشقانه

طراح

مائذه

تعداد صفحات

320

منبع

یک رمان

اندروید

دانلود فایل apk

پی دی اف

دانلود فایل pdf



دیدگاه خود را بنویسید . تعداد نظرات : ( 4 )


  1. Setareh گفت:

    عالی بود. خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز🌸

  2. نویسنده گفت:

    واقعا ارزش وقت گذاشتن و خوندن رو داشت خیلی عالی بود

  3. نویسنده گفت:

    واقعا ارزش وقت گذاشتن و خوندن رو داشت خیلی عالی بود

  4. نویسنده گفت:

    خیلی ممنون

افزودن نظر