معرفی رمان:
رمان نگاه آشنا به یک غریبه _ یکاتفاق باعثِ بهم خوردنِ همهچیز شد. آسو بعد از حادثهای که واسهی باارزشترین فرد زندگیش اتفاق افتاد، بهسوی انتقام میره. اما شاید آدمهای اطرافش خطرناکتر از چیزی که فکرش رو بکنِ باشن. با ورودش به دنیای اون آدمها اتفاق عجیبی میافته…
رمان نگاه آشنا به یک غریبه
قسمتی از رمان:
نگاهی به خودچکیده نگارم اَنداختم؛ لبخندی نمکی زدم. گوشوارههام رو انداختم، یهآرایشِ مشتی هم کردم. رُژِ لبِ قرمز رنگم رو زده و به خودم زل زدم. جلوی موهام بهخاطر رنگی که کرده بودم بور بود. البته فقط دوتا تیکهش، بقیهش رنگِ اصلیِ موهام بود. موهام رو باز گذاشتم، در کل از خودم راضی بودم. چشمهای عسلی رنگم با مژههام تنها قسمتِ خوبش بود. تیپی بنفش زدم، البته فقط شلوارم مشکی رنگ بود. از مشکی خوشم نمیاومد، فقط گاهی میپوشیدم.
بابام همیشه میگه، مشکی غم میاره. منم به حرفش گوش میدم و رنگهای شاد میپوشم. با ذوق دوئیدم، بهسمت در رفتم و داد زدم:
– مامان من میرم بیرون.
صدای تهدید کنندهی مامان به گوشم خورد:
– باز نری پیش اون پسره؛ بابات ناراحت میشه، نکن.
اخمی کردم و لجوجانه گفتم:
– خیلی خب بابا، من رفتم گودبای.
کتونیهای کالِجم رو پام کردم، باسرعت از پلهها پایین رفتم.
اوه فک کنم یادم رفت بگم.
اسمم آسوئه، توی این ناکجا آباد زندگی میکنم و از زندگیم راضیم. بابام سرمایهدار توی شرکت هست و خودمم،
خب بیکارم؛ ولی این مهم نیست، چون مهم اینه من مهارتهای زیادی دارم. بههنر علاقه شدیدی دارم و روحیهی شاد و شنگولی هم دارم.
البته خودمم گاهی نمیدونم چمه. در کل خیلی مودیَم.
سوار ماشین شدم و بهسوی عشق رفتم. بعد از رسیدن ماشین رو پارک کردم. نگاهی تو آینه به خودم انداختم. بااسترس پایین پریدم. نگاهی به تعمیرگاه انداختم.
پیشنهاد میشود
فایلش اشتباهه مال یه رمان دیگست