خلاصه رمان :
رمان معجزه ستودنی راجب یه پسر مجرد که کلا با ازدواج مخالفه و میخواد از ایران بره که با یه دختر تصادف میونه و اون حافظه اشو از دست میده…. پسره چون میخواد به مشکل نخوره نمیزاره بره پیش پلیس و نگهش میداره تا حافظه اش برگرده.بالاخره میای بیرون دیگه. من که میدونم یک ساعته باز رفتی جلو آیینه رو دماغ خوشگلت زوم کردی.جیغ بنفشی کشیدم و به سرعت به طرف در رفتم و قفلش رو باز کردم خودم رو آماده کردم تا چند تا الفاظ رکیک که از فرانک یاد گرفته بودم رو بارش کنم. که با دیدن جای خالیش بادم خوابید و خواستم به اتاق برگردم که صدای مامان متوقفم کرد:
رمان معجزه ستودنی
– مهرانا بیا پایین داییت اومده.
جلوی آیینه رفتم و شال سرم کردم همیشه همینطور بود احترام خاصی نسبت به دایی داشتم.
رفتم پایین و با دیدنش لبخندی زدم که بلند شد و بهم دست داد.
-سلام دایی خوش اومدید.
زندایی همزمان از سرویس بهداشتی خارج شد و سمت ما اومد.
-چه عجب شمارو دیدیم خانم اعتکاف خوش گذشت؟
تیکه و کنایه های زندایی تمومی نداشت.
سر به زیر انداختم:
– ممنونم زندایی جاتون خالی بود.
با یه حالت چندشی سرش رو چرخوند اونطرف و در حال نشستن کنار دایی گفت:
– نگو تو رو خدا چی چی رو جات خالی بود من رو چه با اونجاها.
سری نامحسوس از تاسف تکون دادم که با دیدن مهران به یاد حرفای پنج دقیقه پیشش باز خون جلو چشمم رو گرفت اما جلوی دایی اینا درست نبود.
مامان با سینی چایی نشست و گفت:
-چه عجب داداش خوش اومدی.
دایی لبخندی زد و رو به من کرد و گفت :
– شنیدم عشق دایی کنکور قبول شده.
چشمام برقی زد و گفتم:
– قربونتون دایی، بخاطر من این همه راه اومدین؟
خندید و گفت:
– کم کسی نیستی که خانم مهندس.
هنوز حرف خوش دایی قشنگ بهم مزه نداده بود که مهران گفت:
– حالا کو تا مهندسی، البته اگر تا آخر عمرش بخواد هی پای آیینه وایسته که همون بهتر قید دانشگاه رو بزنه.
زنداییکه انگار خیلی انتظار میکشید که حرفش رو بالاخره بزنه، گفت:
– گل گفتی مهران جان، آخه از مهرانا بعیده این همه خدا پیغمبر سرش میشد رفت عمل زیبایی بینی کرد مگر نه این که میگن خدا خودش هرچی که داده همون رو باید پذیرفت؟
دلخور به مهران نگاه کردم که باعشق نگاهم کرد و گفت:
– زندایی پیشرفت علمه دیگه بعدش هم میدونید که مهرانا انحراف بینی داشت.
لبخنده آسوده ای زدم و مهران با لبخند چشمک ریزی زد.
مامان با لرزش خفیف صدا گفت:
-چایی تون سرد میشه بفرمایید…
همون دو سه سال پیش که دایی با دختر دوست خانوادگی مادرجون اینا ازدواج کرد مامانم خیلی مخالف بود میگفت :
– پریسا وصله ما نیست .
اما دایی درجوابش فقط سکوت میکرد و میگفت:
– هرچی صلاحه.
الانم که دایی رو برده اون سر شهر و ما دایی رو سال تا سال نمیبینیم.
دایی با لبخند گفت:
– خوب مهندس من چه خبر؟
– هیچی دایی به امید خدا میخوام برای اول برج برم برای ثبت نام.
زندایی با ترحم گفت:
– حالا کدوم دانشگاه قبول شدی؟ از خونتون که دور نیست؟
باز با متانت و صبر جواب دادم:
– نه زندایی نزدیکه امیر کبیر.
دایی با افتخار به صورتم نگاه کرد و رو به مامان گفت:
– مهرانه پاشو براش اسپند دود کن.
مهران نگاهش رو به دایی دوخت با خنده گفت:
– دایی مهرانه جون یه بچه دیگه ام داره ها که نا سلامتی از اون یکی بزرگتره. بابا یه جوری حرف میزنید حس آدمای سر راهی بهم دست میده.
از حرف مهران لبخندی زدم، خوب میدونست که تو این خونه بعد بابا اون مرد ما بود اما همیشه به جا برخورد میکرد، جدیت، نصیحت، اخم ،تذکر و حتی خنده و سربه سرگذاشتاش… با تمام آقایی و وقاری که داشت لبخند روی لب هامون می آورد.
پیشنهاد میشود
رمان خون درنا سرخ نیست | جانان.میم