خلاصه رمان :
دانلود رمان بی تابی ماهی داشتم از دانشگاه میزدم بیرون که با صدای چند تا بوق متوجه رهی شدم با لبخند سمتش رفتم و سوار ماشین شدم و گفتم : سلام بر داداش خوش غیرت خودم لطفاً کولر رو تا آخر زیاد کن که حسابی گرممه.با لبخند و اخم ساختگی گفت: چشم قربان ولی حداقل اون بی صاحاب رو بکش جلو بعد بگو خوش غیرت.
خندیدم و مقنعهام رو جلو کشیدم که طبق معمول گفت: ماهی…
کامل به سمتش چرخیدم و گفتم: جون ماهی
در حالی که کامل حواسش به رانندگی و ترافیک جلو دانشگاه بود، گفت: مرگ من یکم توی پوششت مراعات کن.
منم که همیشه حواسم بود،گفتم: چشم خان داداش تو که میدونی حواسم هست.
به خونه رسیدیم، جلوی در خونه نگه داشت و گفت: تو برو داخل، من جایی کار دارم، میرم و میام.
پیاده شدم، کلید انداختم و وارد حیاط شدم. اون قدر گرم بود کههمون لحظه مقنعم رو درآوردم و نشستم لب حوض و شروع کردم به پاشیدن آب توی حیاط.
یهو مامان پنجره رو باز کرد و با داد گفت: ورپریده داری چیکار میکنی؟! آخه با سر باز تو حیاط؟ ماهی یه چیزی بنداز تو سرت، رهی یا آقاجونت برسن شر به پا میکنن.
با خنده برگشتم عقب و گفتم: گشت ارشاد شماره سه! و بلند بلند خندیدم و همون جوری با صدای بلند گفتم: مامان نمیان خیالت راحت.
کفشام رو درآوردم و پاچههای شلوارم رو تا ساق بالا زدم. لب حوض نشستم و پاهام رو توی حوض گذاشتم.
بعد از چند دقیقه وقتی خنک شدم، وسایلم رو برداشتم و به خونه رفتم.
توی افکارم غرق بودم که با صدای ممتد زنگ خونه به خودم اومدم! رفتم لب پنجره و به حیاط نگاه کردم. همزمان با هم آقاجونم و مامان دنبال رهی بودن که با عجله سمت در میرفت و میخواستن جلوش رو بگیرن که رهی پا تند کرد و در رو باز کرد.
سیامک با هول دادن در حیاط داخل شد! بادیدن سیامک سریع چادرم رو برداشتم و رفتم پایین چون اومدن سیامک یعنی راه افتادن یه جنگ تمام عیار!
با عجله نفس نفس زنون پلههارو پایین رفتم جوری که وقتی پایین رسیدم کنترلم رو از دست دادم. سریع دستم رو به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم و این همزمان شد با بالا رفتن صداشون و بلوایی که به پا شد!
رمان بی تابی ماهی
سیامک: اون موقع که به خاطر چهار تا دونه عکس از بیشوهری بستیش به ریش ما باید فکر اینجاهاش رو میکردی!…
رهی: مرتیکه بی غیرت دِ اگه میدونستم این قدر بیناموسی که سرش رو گوش تا گوش میبریدم و جنازشم رو دوش تو نمیذاشتم!
یهو صدای داد و بیداشون و جیغای مامان بهم جون دوباره داد تا راه بیوفتم و برم توی حیاط!
همین که در خونه رو باز کردم و رفتم تو ایوان، نفسنفس زنون و با صدای بلند گفتم: چته سیامک چته؟ چرا وحشی بازی در میاری!؟ مگه نگفتی برو ببینم صاحاب داری یا نه؟
و با اشاره به رهی و آقاجونم گفتم: بیا اینم صاحابام.
بلند زد زیر خنده و گفت: دِ لامصب مگه همین صاحابات دو دستی غالبت نکردن به من؟…
که حرفش با مشتی که رهی به صورتش زد نیمه تموم موند!
با عجله از پله ها پایین رفتم و بین دعواشون قرار گرفتم! فقط صدای داد و بیداد بود و هر کسی یه چیزی میگفت! دائم به هم حملهور میشدن و من اون بین یه دستم به شکمم بود و یه دستم به کمرم و تمام حواسم پی رهی بود. درسته یک ساله تو صورتم نگاه نکرده ولی خار یه پاش بره میمیرم! تا بلخره با فریاد آقاجونم همه ساکت شدیم.
آقاجون با عصبانیت فریاد زد: بسه دیگه خجالت بکشین! آدمای گندهای هستین که مغزتون اندازه زبونتونم نیست! سیامکخان حرف حسابت چیه؟ مگه خودت بهش نگفتی برو؟
سیامک با لودگی گفت: ای بابا این کره خر از کی حرف گوش کن شده که الان سه روزه به خاطر حرف من ول کرده اومده تو این خراب شده؟
بازم رهی سمتش حمله کرد که آقاجون با فریاد بهش گفت: رهی دستت بهش بخوره اسمت رو نمیارم! بسه پسرم بسه!…
رهی با صورتی که از عصبانیت سرخ شده بود، گفت: آقا جون مثل آدم حرف نمیزنه، باید احترام شما رو نگه داره وگرنه دندوناش رو میریزم توی دهنش.
سیامک با نیش خند گفت: احترام زورکی آخه؟