دلنوشته من عاشق یک شیطان شدم
خلاصه:
دلنوشته من عاشق یک شیطان شدم همه چیز در یک لحظه کوتاه اتفاق افتاد و بعد از آن، تمام دنیایم تیره تار و شد. خانه گرم و راحتم، به جهنمی خوفناک بدل شد. امان از عشقی که برایم حکم شکنجه را دارد.در آخرین طبقه جهنم، من و پادشاهم در کنار هم با درد رنج و شاید نگرانی…اما میدانید؟ این درد را دوست دارم!
دلنوشته های دیگر ما:
این شکنجه را با جان و دل میپذیرم،
من او را با تمام وجود میپرستم…!
میدانید؟ اگر راستش را بخواهید، من عاشق شیطانم.
عشق و درد میتوانند با هم، یک سم کشنده بسازند.
سمّی که تو بعد از نوشیدنش، چارهای جز مرگ نخواهی داشت.
اما میدانی؟ من حاضرم این زهر مهلک را با جان و دل بنوشم و بعد از آن مرگ…؟
مرگ تنها راه رسیدن من به یار است.
چرا باید پا پس بکشم؟
زبان میتواند شمشیری دردآور و همچنین سمی باشد.
او میتواند حتی نقش یک بمب اتمی را ایفا کند و تنها زمان مرحم زخمهاییست که بهوسیله زبان به کسی میزنیم.
فکرتان را درگیر خرسهای قهوهای بزرگ و همچنین نامههای عذرخواهی متفاوت نکنید.
زخمی که بهوسیله زبان خود به شخصی زدهید، بسیار عفونیتر از آن است که بتوانید با یک خرس عروسکی آن را ضدعفونی کنید.
اما این به این معنی نیست که من میتوانم او را زنده به گور کنم!
من تنها عاشق شدم و تو را شیطان خطاب کردم.
و او مرا وسیلهای بیارزش خطاب کرد!
زخم بزرگیست…!
میدانم!
اما این را بدان که زمان خوب توانست زخم زبانت را درمان کند و حال، من عاشقتر از هر روز دیگر درست مقابلت ایستادهام.
شاید دیوانهوار میخندم و از ته دل قهقهه میزنم؛
اما بدان روح من، درون من، با تمام وجود در حال فریاد زدن است.
روحم بیمار است؛
روحم خسته است و این حس بد در حال دگرگون کردن تمام زندگیام است.
عشق؟
عشق کیلویی چهقدر است؟
من در حال زجرکش شدن هستم. عاشقبودن پیشکش!
دلنوشته های در حال تایپ:
خیلی عالی بود من یکی از طرفدارانشون هستم.
قهرمان عاشق
صدای پایش زمانی که روی برگ های خشک پاییز قدم زنان به سمتم می آمد شنیدنی بود.
براندازش کردم،خیلی خوشحال بودم که بعد این همه وقت برای من شده…
گاهی اوقات دوست دارم ازش جدا بشم چون حس میکنم لیاقتش را ندارم
در یک قدمی ام ایستاد،بوی عطر مردانش تو سرم پیچید؛لبخندی زد و دل من ضعف کرد برای خنده اش
دستم رو دراز کردم تا دستانش را بگیرم.
از لمس دستم با دستان دخترم از فکر بیرون اومدم به چشمانش نگاهی کردم،انگار دقیقا چشمان پدرش رو به ارث برده بود چشمانی که پر از امید بود،پر از عشق بود.
زیر چشمی به عکس سه نفرمون که روی میز بود انداختم.
دلم میخواست گریه کنم اما انگار دیگر اشکی برایم نمانده بود که بریزم برایش.
نزدیک ۳ سال است که دیگر ندارمش.همیشه دنبال نجات جان ادم ها بود
دستم رو بردم به سمت پلاکش و بوسیدمش .هیچ اسمی رویش نبود بر گردانمش و نام حضرت فاطمه را دیدم.دلم اروم شد،یقین دارم که الان جای خوبی دارد.
اون همیشه برای من قهرمان بوده و هست!
نوشته:نیایش گرشاسبی
تقدیم به روح پاک شهدای گمنام و خانواده محترمشان