خلاصه:
دانلود رمان یکی طلبت داستان راجب ماجراهای زندگی دونفره…واز زبون همون دونفر هم روایت میشه…دختر نوجونی که فارق از هرچیزدیگه ای عاشق بازیکن تیم مورد علاقه شه و تنها فکروذکرش فوتباله…و پسری که تو شرایط روحیبی بدی وابسته شده…به دختری که…درنهایت همین حس ها که باعشق اشتباه گرفته شده،یه جورایی سرنوشت جفتشون روبه هم گره میزنه وماجراهایی روبه وجود میاره…پایان خوش
مقدمه:
یه سری آدما هستن…تیپ های سنگین خاصی میزنن…اکثرا” مشکی میپوشن…
اودکلن خاص،مثلا” لالیک میزنن…مشروب فقط ویسکی میخورن…
قهوه روبدون شیروشکرمینوشن،تلخه تلخ!
مردایی که سوارماشین مشکیشون میشن وساعت ۱شب به بعدتنها توخیابونا رانندگی میکنن درحالیکه یه آهنگ خاص رو۱۰۰بارگوش میکنن.
همونایی که تنها کافه ورستوران میرن. شبا تنهایی قدم میزنن وسیگارشون روبی تفاوت به همه چی میکشن…
از دورکه نگاشون میکنی ابروهاشون گره خورده توهم،همش فکرمیکنن…
ولی وقتی نزدیک میری وباهاشون صحبت میکنی بانگاه وآرامش خاصی باهات حرف میزنن
اودکلن خاص،مثلا” لالیک میزنن…مشروب فقط ویسکی میخورن…
قهوه روبدون شیروشکرمینوشن،تلخه تلخ!
مردایی که سوارماشین مشکیشون میشن وساعت ۱شب به بعدتنها توخیابونا رانندگی میکنن درحالیکه یه آهنگ خاص رو۱۰۰بارگوش میکنن.
همونایی که تنها کافه ورستوران میرن. شبا تنهایی قدم میزنن وسیگارشون روبی تفاوت به همه چی میکشن…
از دورکه نگاشون میکنی ابروهاشون گره خورده توهم،همش فکرمیکنن…
ولی وقتی نزدیک میری وباهاشون صحبت میکنی بانگاه وآرامش خاصی باهات حرف میزنن
دانلود رمان یکی طلبت
اینا بهترین آدما برای دردودلن.
همونایی که راجبه همه چیزاطلاعات دارن ونگفته میفهمن…
اما…این مردا یه زمان مثل بقیه مردای معمولی بودن!
اسپورت میپوشیدن،باصدای بلند میخندیدن، فوتبال میدیدن و…
خلاصه عین خیالشون نبودورنگی بودن!
تا اینکه یه روزیکی اومد رمان پلیسی توزندگیشون،عاشق شدن…
کسی که زندگیشون روعوض کرد، امابعد تنهاشون گذاشت ورفت!!!
ازاون روز این مرداخیلی عجیب وخاص شدن.
خلاصه این مردا از دورخیلی خوب وجذابن ولی اگه بخوای وارد زندگیشون بشی…
وقتی بهشون بگی دوست دارم، غصه روتوچشاشون میبینی…!
انتظارنداشته باش بهت بگن منم دوست دارم!!!
مکالمه های تلفنیشون کوتاه
همونایی که راجبه همه چیزاطلاعات دارن ونگفته میفهمن…
اما…این مردا یه زمان مثل بقیه مردای معمولی بودن!
اسپورت میپوشیدن،باصدای بلند میخندیدن، فوتبال میدیدن و…
خلاصه عین خیالشون نبودورنگی بودن!
تا اینکه یه روزیکی اومد رمان پلیسی توزندگیشون،عاشق شدن…
کسی که زندگیشون روعوض کرد، امابعد تنهاشون گذاشت ورفت!!!
ازاون روز این مرداخیلی عجیب وخاص شدن.
خلاصه این مردا از دورخیلی خوب وجذابن ولی اگه بخوای وارد زندگیشون بشی…
وقتی بهشون بگی دوست دارم، غصه روتوچشاشون میبینی…!
انتظارنداشته باش بهت بگن منم دوست دارم!!!
مکالمه های تلفنیشون کوتاه
یه نگاه واحبه، جهت مطالعه:
رمان میانبر به تباهی | سـتاره لطـفی کاربـر انجمـن یـک رمان
رمان هویّت مجهول | فرزانه رجبی نویسنده انجمن یک رمان
رمان شاخه زیتون | فاطمه شکیبا(فرات) کاربر انجمن یک رمان