خلاصه رمان :
دانلود رمان گناهکاران من مرد دو چهره ی روزگار هستم؛ همان پسر سر به راه گذشته ها و مرد کینه توز این روزها. بی رحمی شده سر لوحه ی زندگی ام.در من به دنبال ویژگی مثبت نباش! من خالی ام از تمام خوبی ها. آری، من قدر مطلق سیاهی ها و نماینده ی تمام کسانی هستم که در این میان ضربه خورده اند.من آماده ام تا انتقام بگیرم. میز عدالتی تشکیل می دهم و خودم هم قاضیش می شوم. بی شک من خودم عدالت را اجرا خواهم کرد.
به سرعت سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. حال که او را می دیدم درک می کردم که چه قدر محتاج همین بودن هایش هستم. از جایم بلند شدم و مشتاقانه لب زدم:
کی برگشتی مرد؟
تک خنده ای سر داد و گفت:
مرسی از استقبال گرمت!
تازه به خودم آمدم و کمی جلو رفتم و حجم مردانه اش را در آغوش کشیدم و گفتم:
چه عجب دل کندی از وگاس!
ضربه ای به پشتم زد و خودش را از آغوشم بیرون کشید و لب به اعتراض گشود:
ای بابا خفه ام کردی کرگدن! بذار نفس بکشم!
نگاهم را به چشمان بی قرارش دوختم و گفتم:
چرا حرف رو می پیچونی؟
روی مبل نشست و گفت:
چون سوالات خیلی آبکیه.
اخم تصنعی ای به روی پیشانی ام نشاندم و کنارش نشستم. با لحنی که دلخوری در آن مشهود بود، گفتم:
دست شما درد نکنه یعنی من انقدر بی ارزش شدم که به حرف هام می گی آبکی؟!
ضربه ی نسبتا آرامی نثار بازویم کرد و گفت:
گلوم خشک شد این چه وضعه مهمون داریه! پاشو زنگ بزن یه چایی برام بیارن!
از جایم بلند شدم و زیر لب غر زدم:
رو نیست که، به سنگ پای قزوین گفته زکی تو برو من هستم جات!
دانلود رمان گناهکاران
دانلود رمان عاشقانه با لودگی دستانش را رو به آسمان گرفت و گفت:بترکه چشم بخیل، بگو آمین! چشم غره ای نثار تمام مزه پرانی هایش کردم و به سمت تلفن رفتم تا سفارش چای بدهم. همان لحظه تقه ای به در اتاق نواخته شد. در میانه ی راه توقف کردم و گفتم:
بفرمایید!
در باز شد و سماعی با سینی چای در دستش وارد اتاق شد. سوالی به او چشم دوختم که با هول سینی را روی میز گذاشت و گفت:
داشتم می اومد این جا که ملوک خانوم سینی رو دادن دستم گفتن بیارم برای شما و مهمونتون.
سری تکان دادم و پرسیدم:
چی کار داری؟
نگاه مرددش را برای ثانیه ای حواله ی رایانی کرد که شیرینی نسبتاً بزرگی را درون دهانش چپانده بود و به زور آن را می جوید؛ منظورش را فهمیدم و گفتم:
رایان از خودمونه؛ حرفت رو بزن!
رایان با بی خیالی شانه ای بالا انداخت و از جایش بلند شد و با دهان پر گفت:
عیب نداره من می رم بیرون تا راحت تر حرف بزنید.
با تحکم سرش غر زدم:
بشین سر جات!
دوباره سر جایش نشست و دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
خیله خب نزن!
دستانم را درون جیب هایم فرو بردم و بی توجه به مزه پرانی هایش، نگاه منتظرم را به سماعی دوختم تا بگوید که چه چیزی او را به این جا کشانده.
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
آقا راستش…
حرفش را خورد. دیگر داشت اعصاب نداشته ام را به بازی می گرفت. با تن صدای آرامی که سعی در کنترل کردنش داشتم، پرسیدم:
راستش چی؟
نگاهش را دزدید و گفت:
پارسا خبری رسونده که باید بهتون بگم.
یک تای ابرویم را بالا انداختم و با بی صبر گفتم:
خب؟
– خب این که یه جشن برای آخر هفته ترتیب دادن به افتخار بازگشتتون و خواستن که شما هم تو جشن حضور داشته باشین.
رمان های عاشقانه پربازدید انجمن یک رمان:
رمان جعبه ی پاندورا | سیده پریا حسینی کاربر انجمن یک رمان
رمان بحران زده | سهیلا زاهدی کاربر انجمن یک رمان
رمان رستاخیز جنون | Ailar.D کاربر انجمن یک رمان
لینک دانلود رو چک کنید لطفا
اندروید باز نمیشه
سلام چک شد مشکلی نداشت
رمان جالب و زیبایی بود.
قلم نویسنده خوب بود ولی به نظرم در بعضی جاها به نظرم جای کار داشت
موفق باشی نویسنده عزیز
رمان جالبیه ارزش یه بار خوندنو داره؛ کشش جالبی داره تمام قسمتاش من که با تمام مشغله و کار و زندگی سه روزه خوندمش، قلمش قویه.