خلاصه رمان:
دانلود رمان کنارم باش ببخشید نمیدونستم میگم سوویچ ماشینت کو؟ رو میزه برو برش دار. به طرف میز رفتم و بعد از برداشتن سوویچ از خونه خارج شدم… یکی یکی بچه هارو سوار کردم و به طرف دانشگاه حرکت کردیم… از پله ها بالا رفتیم و خودمون و به اتاق۲۳۱ رسوندیم. حواسمون به دو رو برمون نبود.
با سرو صدا وارد کلاس شدیم.
استاد هنوز نیومده بود.
روی صندلی نشستم و به ندا که کنارم نشسته بود گفتم:
چخبر؟
خبرای خوبی دارم برات
چی؟
امروز چهارتا پسر به جمع کلاسمون اضافه شدند… وای نیلا یکی از یکی جیگر تره
از وقتی که اومدند دخترا همه ی حواسشون به اوناست.
وای نادیا رو که نگو، دختره ی جلف هربار خواست یکی از اون پسرارو به حرف بگیره ولی نم پس نداد.
یه تای ابروم و انداختم بالا و به طرف پسرا نگاه کردم که چشم هام گرد شد.
عه اینا که اون پسرای از خود راضی بودند.
این حرف و با صدای بلند به زبون آوردم که ندا گفت:
میشناسیشون؟
اره، دیروز باهاشون تصادف کردیم.
یه پسرای مغروری هستن که نگووو.
بعد از این حرفم در باز شد و استاد وارد کلاس شد…
یه استاد پیر بیریخت، که از اول ترم بامن لج افتاده بود.
البته کاری نکرده بودما، فقط یبار خواستم حال نادیا رو بگیرم
سوسمار انداختم زیر پاش که از شانس گندم رفت زیر پای این استاده.
از اونموقع تا حالا باهام لج افتاده…
استاد بعد از حضور غیاب کردنش رو کرد طرف پسرا و گفت:
خب، شما خودتون رو معرفی نمیکنین؟
اون پسره راننده شروع کرد:
دانلود رمان کنارم باش
دانلود رمان عاشقانه من بنیامین سعیدی هستم ۲۵سالمه و از یه دانشگاه دیگه به اینجا انتقالی گرفتم.
پسر بعدی که دوتا تیله ی سبز داشت و وسوسه شده بودم حالش و بگیرم ادامه داد:
من آرشا رادمهر هستم، ۲۶ سالمه.
و به این ترتیب دوتا پسرای, دیگم خودشونو مهران و متین معرفی کردند.
استاد سری تکون داد، رو کرد به همه و گفت:
خب عزیزان، میدونم که میدونید دانشگاه بورسیه ای گذاشته
تا کسی که واقعا لایقه بتونه در بهترین کشور و در بهترین موقعیت ادامه تحصیل بده،
حتما کسانی ثبت نام کردند تا خودشون و بسنجند…
خواستم به اطلاعتون برسونم این بورسیه بر اساس کارنامه
مشخص نمیشه و آزمونی براش برگزار میکنند…
آزمون یه هفته دیگه است.
سرم و انداختم پایین؛ کارم سخت شده بود.
یه هفته باید خط به خط کتاب هارو میخوندم.
استاد بعد از این حرفش شروع کرد به درس دادن.
نیم ساعت بعد از کلاس اومدیم بیرون که یاسمین گفت:
_میگم نیلا تو کارت سخت شد که…
با معدل انتخاب میکردند تو صد در صد قبول میشدی. بالاخره شاگرد اول کلاسی.
دهن کجی بهش کردم و گفتم:
_خب دیگه یه هفته از من سراغی نگیرید. نه زنگ بزنید نه بیاین خونمون.
فقط کلاس ها همدیگرو میبینیم…
نفس زد پس کله ام و گفت:
_خیله خب باباتوهم، چه جدی گرفته.
خواستم جوابشو بدم که اکیپ پسرا رو از, دور دیدم که دارن به سمتمون میان.
البته اون پسره آرشا بینشون نبود.
پیشنهاد میشود
رمان بازگشت راندهشدگان (فصل دوم الهه مرگ) | نازنین اکبرزاده
دانلود رمان دزد و پلیس بازی عاشقانه
خیلی قشنگ بود دست نویسدش درد نکنه
زیبا بود
قلم ضعیف بود.داستان هم خیلی سریع میرفت جلو
خود داستان تا حدی خوب بود.اما قلم ضعیف باعث شد چندان جذاب نباشه
نویسنده عزیز،لطفا روی قلمت بیشتر کار کن.