خلاصه رمان:
دانلود رمان کافه سورنا اختصاصی یک رمانراشین زندگی خودشو داره، راهشو انتخاب کرده ولی اومدن یه نفر همه چی رو عوض میکنه..پایان خوب تو مرا می فهمی من تو را می خواهم و همین ساده ترین قصه یک انسان است ، تو مرا می خوانی
من تورا ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانی.
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است ،
تو مرا می خوانی
من تورا ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی
راشین تلفن!
ظرف ها رو توی سینک گذاشتم و در حالیکه رمان پلیسی دست خیسم رو با دامنم خشک میکردم به طرف مامان رفتم. با تکون دادم سرم پرسیدم کیه و گفت: از کافی نته
لبخندی زدم و با گفتن جانم گوشی رو روی گوشم گذاشتم
دانلود رمان کافه سورنا
-سلام خانوم سعیدی … ببخشید مزاحم شدم یوسفی هستم… یه کار تایپه ۲۰ صفحه است میگه واسه پس فردا بگیرم؟
روی صندلی میز تلفن نشستم و گفتم: فرمول نویسی که نداره؟
-مممم….. نه متن فارسیه…. یه تحقیقه…. میتونید دیگه
-صبح یا شب؟
-واسه عصر بیارین میخوان ببرن واسه صحافی و این کارا
یه دودوتا چهارتا کردم و گفتم: باشه بگیرین…. من الان میام میبرم
-مرسی خداحافظ
گوشی رو گذاشتم… همیشه رفتار آقای یوسفی منو متعجب میکرد… انقدر با احترام باهام حرف میزد که خوشم میومد و یه جورایی بهم اعتماد به نفس میداد….
! تو فکر و حساب کتابای خودم بودم که مامان گفت: فکر کنم بوی سوختن ناهارت بلند شدا
از جام پریدم و به آشپزخونه رفتم و در قابلمه رو برداشتم، خدا رو شکر داشت ته میگرفت، مامان منم پیازداغشو زیاد کرده بود ، کو تا سوختن… قابلمه رو عوض کردم و با سیم به جون اونی که ته گرفته بود افتادم…. وقتی کارم تموم شد لباس پوشیدم و به مامان گفتم: چیزی لازم نداری؟
رمان های پیشنهادی: