خلاصه:
دانلود رمان چشمانی به رنگ عشق پس اگر میگفتی تا شقایق هست، حسرتی باید خورد جمله زیباتر میشدتو ببخشم سهراب که اگر در شعرت، نکته ای آوردم، انتقادی کردم بخدا دلگیرم، از تمام دنیا، از خیال و رویا بخدا دلگیرم، بخدا من سیرم، نوجوانی پیرم زندگی رویا نیست زندگی پردرد است زندگی نامرد است، زندگی نامرد است!
با افسوس به چهره ی جذاب خود آخرین نگاه رو انداخت . کتش رو از روی تخت
برداشت و پوشید و با برداشتن کیف سامسونت از اتاق زد بیرون . در خونه رو قفل کرد
و سوار آسانسور شد و دکمه ی P رو فشار داد . بعد از ایستادن آسانسور درش رو باز کرد
و وارد پارکینگ شد . سوییچ رو زد و ماشین هم چراغ زد . سوار ماشین شد و به سمت شرکت حرکت کرد
.تمامی این کار ها رو از حفظ بود … کار های همیشگی …. زندگی همیشگی …
در بین راه آهنگ مورد علاقه اش رو هم گذاشت . با گوش دادن به آهنگ به گذشته ها رفت .
به زمانی که اینی که الان بود نبود . به زمانی که همیشه یه دختر تک بود و الان همه فکر می کنن
وجود خارجی هم نداره . سری تکون داد تا این افکار منحوس از سرش بره بیرون .
در همین موقع صدای زنگ گوشی بلند شد . نگاهی به شماره انداخت . با دیدن شماره ی سوزی آهی کشید سعی کردعادی باشه
– صبح بخیر سوزی . چی شده ؟
سوزی : قربان پس شما کجایید ؟ می دونید چقدر دیر شده ؟
دانلود رمان چشمانی به رنگ عشق
– سوزی من توراهم .
رمان عاشقانه و قطع کرد . هنوز هم نتونسته بود به آن تایم بودم عادت کنه
… چه قدر باباش به خاطر این اخلاق مزخرفش حرص می خورد .
.. فکر کرد بابا کجایی دختری که همیشه با پسرت اشتباهش می گرفتی
الان یه پسره به تمام معناست . با یادآوری خانواده اش انگار غم عالم اومد توی دلش
. خانواده ای که هیچ وقت جسدشون پیدا نشد . هیچ وقت باور نکرد اونا دیگه نیستن .
همیشه فکر می کرد دیگه بابا اینا باید پیداشون بشه و این نقش بازی کردن لعنتی تموم بشه .
الان تقریبا چهار ساله شده بود . توی همین فکرا بود که به شرکت رسید . معتبرترین شرکت لوازم برقی در اروپا و شاید
یه شرکت شناخته شده در تمامی دنیا . از بزرگترین سهامدارا بود …
. یه نگاه به ساعت مچی مردونه وشیکی که به دست داشت انداخت .
با خودش گفت : آه خدایا . بازم دیر کردم . ساعت نه و نیم بود و نه جلسه داشت .
سریع ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و به صورت دو خودش رو به آسانسور رسوند .
دستش رو گذاشته بود روی دکمه ی آسانسور و هی فشار می داد . در همین موقع صدای صمیمی جیمز شنید که گفت :
– بازم دیر کردی ؟ دانلود رمان چشمانی به رنگ عشق
در حالی که نفس نفس می زد جواب داد :
– آره .
جیمز : آه پسر تو قرار نیست آدم بشی
– بی خیال جیمز . الان جلسه دارم .
جیمز : باشه برو . ولی ناهار میام دنبالت مهمون تو .
و خودش با خنده رفت سراغ آسانسور بغلی که مثل اینکه توی پارکینگ منتظر بوده . از حواس پرتی خودش پوفی کشید و خواست سوار همون آسانسور بشه که رفت بالا . با خودش زمزمه کرد : به حسابت می رسم جیمز .
و منتظر آسانسور قبلی شد .
بالاخره آسانسور هم رسید …بعد از این همه سال دیگه کاملا باورش شده بود که یه پسره .
هیچ کس توی این کره ی خاکی ماهیت واقعیش رو نمی دونست . ولی فکر نمی کرد که … به دفتر که رسید سریع در رو باز کرد و داخل شد .
پیشنهاد می شود
در یک کلمه خلاصه می کنم: افتضاح!!!