خلاصه رمان :
دانلود رمان پیچک سرما زده زن زندگی اونه که آفتاب نزده، رخت خوابش هم جمع کرده باشه.اون وقت تو، هنوز لَنگِ چایی شیرینِ مامانتی؟و حالا مامان بود که با او هم پا می شد.خودت رو اذیت نکن مرد، فشارت میره بالا. صبحونه ت رو بخور دیرت نشه. میگم سیاوش از خدمتش دربیاد.و وقتی رد پای سیاوش در کار، رخ نمایی می کرد؛ باید خدا به دادم می رسید.بابا همین بود.همین قدر بی منطق و عبوس!
از صبح تا شب یا سر کار بود، یا در خانه با صدایی گوشخراش، اخبار گوش میداد.
وقت هایی که بیشتر از یکی دو ساعت در خانه بیکار میماند، از این طرف به آنطرف راه می رفت و به زمین و زمان بد می گفت.
تقصیری هم نداشت.
مشکل از من بود!
از دختر بودنم.
از دم بخت بودنم.
و بدتر از همه، مشکل از خواستگار نداشتنم بود.
جرات حضور در هیچ محفلی را نداشتیم.
هرجا جشنی بود؛
یا مهمانی و مناسبتی بود؛
همین که خبرش را می دادند؛
من به عزا می نشستم.
پچ پچ های درگوشی و اشارات بزرگترهای مجلس به من، یک چیز تکراری فراموش نشدنی بود.
بیست و چهار سالم بود و مجرد بودم.
و این برای خانواده ی بسیار سنتی اشراقی، یعنی یک دنیا حرف و حدیث و شایعه.
دانلود رمان پیچک سرما زده
بابا، از آن دسته مردهایی بود که اگر یکی از بزرگ ترهای فامیل می گفت دختر باید بمیرد؛ بی چون و چرا می پذیرفت.
دهان بین نبود.
اما طرز فکرش طوری بود که فکر می کرد هرچه بزرگترها بگویند؛ حق است!
حتی اگر خلافش ثابت شود.
بزرگتر هایی که سرلوحه قرار دادن حرف هایشان، باعث شد رمان طنز به دستور بابا، درسم را تا سیکل خوانده و دیگر اجازه ی ادامه دادن نیابم.
زندگی برایم تکراری بود.
دنیای من، یک قفس تنگ بود که بال زدن و دور شدن از آن، برایم به منزلهی حیاتی دوباره بود.
هر روزم با غر غر های بابا شروع می شد؛
با غرغرهای سیاوش و همسرش سیمین ادامه مییافت؛
و با غرغرهای جمعیشان تمام می شد و به شب می رسید.
مامان از همه چیز راضی بود.
البته شاید هم رضایتش از سر بیچاره بودنش بود.
او عادت کرده بود هر روزش را با این حرف ها سر کند.
عادت کرده بود که جای زن، در پستوی خانه است.
عادت کرده بود زن ها باید در چهارچوب خانه و حرف های مردان خانه اش حبس شوند.
عادت کرده بود هیچ وقت هیچ نگوید.
و من در دامان این مادر پرورش یافته بودم.
همه چیز را در خود می ریختم و دم نمی زدم.
درواقع حق اعتراض نداشتم.
جراتش را هم همین طور.
هر بار، صبح دیر تر از دیگران بیدار می شدم؛ رمان جدید آماج متلک های اهل خانه قرار می گرفتم.
و امروز هم یکی از آن روز ها ست!
هرچند دست من نبود، اما شاید هم مقصر بودم.
اگر به واسطه ی مونث بودنم، عادت ماهانه نمی شدم؛ آن وقت می توانستم بعد از نماز صبح، بیدار بمانم و دیگر نخوابم.
اما بدبختانه دیشب مریض شدم و ساعتم را از کوکِ بیدارباشِ نماز، خارج کردم.
نگاهم درگیر پنجره شد.
پرده اش جمع شده بود و این یعنی ارتکاب یک جرم بزرگ.
خانه ی ما یک خانه ی دو طبقه بود.
طبقه اول متعلق به سیاوش و زنش بود.
برادر قلدر و یاغی ام؛ که پنج سال از من بزرگتر بود اما با سخت گیری هایش، به اندازه ی پنجاه سال، مرا پیر کرده بود.
و طبقه ی دوم، متعلق به خودمان بود.
این طبقه دو اتاق داشت.
یکی برای دو برادرم.
و یکی برای من.
هر دو اتاق کنار هم بودند و هرکدام، یک پنجره ی مشرف به حیاط داشتند که تراس هایی کوتاه هم جلویشان وجود داشت.
رمان های پیشنهادی:
خیلی خوب بود من خوشم اومد
من که از این رمان راضی بودم قشنگ بود خیلی
خیلی خوب بود من واقعا خوشم اومد موفق باشی
رمان خوبی بود و داستانی که واقعا مشکل خیلی ها هستش.قلم خوبی داشتن.
خیلی عالی بود
تبریک میگم قلم خیلی خوبی داری منتظر رمان های بعدیت هستیم
خیلی قشنگ بود😌تبریک میگم به نویسنده عزیز
کلیشه ای نبود و روند داستان خوب پیش رفت