خلاصه:
دانلود رمان پر پرواز حکایت زندگی یه دختره؛ یه دختر مثل همه ی دختر ها با کلی شور و هیجان و شیطنت های دخترونه؛ دختری صبور و مهربون که همیشه تو زندگیش باخت بوده و باخت… اما همیشه اون طور که فکر می کنیم پیش نمیره و باید دید که سرنوشت چه چیزی رو براش رقم می زنه. دختری که برای رهایی از همه ی این باخت ها و اجبار ها پر پرواز می خواد
شایان پشت فرمون بود و مهسا هم جلو نشسته بود و یه ریز از اتفاق های
تو مهمونی حرف می زد؛ شایان هم با خونسردی که رمان عاشقانه پر پروزاز که من همیشگیش به حرف هاش گوش می داد.
بین حرف های مهسا اومدم.
-آقا شایان بی زحمت همین بغل نگه دارید، من پیاده میشم.
شایان از آینه نیم نگاهی بهم کرد و گفت: بذارید می رسونمتون.
مهسا هم در تأیید حرفش گفت: راست میگه؛ الان دیر وقته.
-آخه مسیرتون دور میشه؛ مزاحم نمیشم.
بعد از کلی تعارف رد و بدل کردن، شایان کنار خیابون نگه داشت.
ازشون تشکر و خداحافظی کردم و پیاده شدم.
کنار خیابون منتظر تاکسی ایستاده بودم که چون دیر وقت بود، اصلاً پیدا نمی شد؛
نخواستم هم با مهسا و شایان برم چون مسیرشون دور می شد.
چند دقیقه ای رو منتظر بودم ولی هیچ خبری نبود. کلافه پوفی کشیدم
دانلود رمان پر پرواز
و به سنگ کوچیک روی زمین با پا ضربه ای زدم.
ماشینی جلوم توقف کرد؛ با دیدن راننده که یه پسر جوون با اون تیپ و ظاهر،
اخمی کردم و تغییر مسیر دادم اما اون پسر دست بردار نبود؛دانلود رمان پر پرواز که از ماشین پیاده شد و پشت سرم راه افتاد.
قدم هام رو تند کردم و با استرس به پشت سرم که با اون پسر فاصله ی
زیادی نداشتم نگاه کردم و شروع به دویدن کردم.
کلی تو دلم به خودم فحش دادم که چرا نداشتم شایان و مهسا من و برسونن.
توانم رو به تحلیل بود و نفس هام تند شده بود ولی هم چنان می دویدم؛
اون پسر هم انگار خستگی ناپذیر بود که هنوز دنبالم می اومد.
وارد یه کوچه شدم که از شانس بدم بن بست بود.
با ناامیدی نگاهی به اون پسر کردم که همون طور که نفس نفس می زد،
لبخند بدجنسی هم رو لب هاش بود؛ برق چشم هاش حتی تو این تاریکی هم دیده می شد.
از ترس قلبم تند تند می زد و مغزم انگار قفل کرده بود؛ هیچ کس هم تو این نیمه شب پاییزی این اطراف دیده نمی شد.
پسر کم کم به طرفم می اومد و من عقب عقب می رفتم تا جایی که به دیوار پشت سرم برخورد کردم.
با ترس به چشم های پسره که حالا کامل رو به روم بود نگاه کردم و با صدای آروم گفتم: ولم کن. بذار برم.
دستش رو به دیوار پشت سرم تکیه داد و با همون لبخند ترسناک و بد جنسش گفت:
کجا ولت کنم خوشگله؟ تازه گیرت آوردم.
دهنم رو باز کردم که جیغ بکشم، سریع فهمید و دستش رو روی دهنم گذاشت
و با اون دستش چاقویی رو در آورد و کنار صورتم گذاشت.
پیشنهاد میشود:
رمان مودیت | زهرا صالحی (تابان)
دانلود رمان دختری در کوچه پس کوچههای ونک
رمانت خوب بود.اما یه موضوع تکراری داشت و میتونست بهتر باشه.
عالی بود خیلی قشنگ بود خسته نباشید???
دوست عزیزنویسنده کسی که به جرم قتل به اعدام محکوم میشه بارضایت ولی دم فردای همون روزآزادنمیشه بلکه بایدحبسی که دادگاه براش تعیین میکنه روبکشه،توجایی ازرمان نوشتی سانیاتقریبایک ماهشه وقتی آرادرودیدخندیدودستشوبازکردکه آرادبغلش کنه،عزیزم بچه ی یک ماهه هنوزمادرشونمیشناسه چه برسه به عموش،بعدپدری که انقدربه پسرکوچیکش علاقه داره وبیخیال دوتاپسربزرگاشه وقتی پسرکوچیکش میمیمیره به قاتل میگه بایدباپسربزرگم ازدواج کنی وبه همین راحتی ازخون پسرش میگذره،البته قصدم به هیچ عنوان توهین به نویسنده ی عزیزنیست،امیدوارم تورمان بعدیشون به اینجورموارددقت کنن