خلاصه :
دانلود رمان ویتامین آ دی نقاشی را دوست دارم گلها را درون گلدان میکشم نمک را در نمکدان میکشم ماهی را در ژرفای دریا میکشم آب را در حوض میکشم ماه را در شب میکشم عروسک را در دست سارا میکشم پدر را پشت در، با دستی پر میکشم خنده را بر چهرهی تو میکشم عشق را در سینهی تو میکشم دستم را در دست تو میکشم من نقاشی را دوست دارم ولی… درد را هم با عشق میکشم تا روزی که… آرامآرام پر بکشم!
همیشه به خودش مینازید یکجور که انگار یک سر رفته اورست را فتح کرده. تنها دستاوردش، لرزاندن آرامگاه جناب فردوسی بود با مدل فارسی حرف زدنش. اه… تازه داشت یادم میآمد، از وقتیکه فارغالتحصیل شده است بهجای ”مرسی ” میگفت ”سپاس ”. اعصاب را با چایساز به قلقل میانداخت.
این روزها، روزهای تلخی بودند که مزهی قهوهی بی شکر مانده و یخ کرده میدادند. نشانه اش هم همین درگیر شدن ذهنیام با شیدایی که خدا میدانست دارد مخ کدام بیچارهای را میخورد.
این روزها زود تمام میشدند، همانطور که آمده بودند و به سرعت وای فای خانهمان وقتیکه توی بالکن نشستهای و سرعتش دو حلزون و نصفی در ثانیه است.
دانلود رمان ویتامین آ دی
گوشیام را روی میز مثلاً مطالعهام پرت کردم. همهی فکرها تأثیر قرصهای آرامبخش بودند و بس! وگرنه کدام دخترخانم خوشگل، متین و باوقار از زبان مادریاش بد میگفت؟!
همهی خانه کور بود و حتی صدای سوتِ سوتوکور هم نمیآمد، درست بعد از رفتن بابابزرگ باغ بوی سنگقبر گرفته بود. وابستهاش بودم، افسرده بودم ولی نمیدانستم عمو حسن دقیقاً چه دارویی برایم تجویز کرده بود که اینگونه شکر به عقلم میپاشید، قهقهه میزدم و با خودم درگیر بودم. تنهایی هم که دیگر شده بود نمک روی زخم روانیام!
مراسم چهلم هفتهی دیگر بود، عمو احسان و خانوادهاش میخواستند بعد یک دنیا سال به ایران برگردند و در مراسم چهلم شرکت کنند و بگویند مثلاً ما هم بابابزرگ را میشناختیم. خیلی وقت بود ندیده بودمشان، آخرین باری که یادم میآمد… خوب… اصلاً ندیده بودمشان؟ فقط از روی عکسها و فیلمها چهرهشان را به خاطر میآوردم. دلم میخواست صاف در چهرهشان زل بزنم و بگویم:
– من حوصلهی یک ملودرام یا به معنی واقعی یک داستان احساسی با پسرعموی فرنگدیدهام ندارم.
آنقدر اینترنت را درو کرده بودم و از اینور و آن ور رمان خوانده بودم که کلاً مخم تاب برداشته بود و فکر میکردم هر آدمی که بعد از یک اتفاق مهم در زندگیام بیفتد شوهر آیندهام است و خلاص! دلم هم مثل چاه فاضلاب خانهی آن سر حیاط گرفته بود. نه از تنهایی، از شلوغی تلخ روزهای پیش. کاش همیشه آدمها سرسام بگیرند از سروصدای خندهی آدمهای دور و برشان!
پیشنهاد میشود
رمان حرف ضمیر یاوه نیست | فاطمه غفوری