خلاصه رمان :
دانلود رمان وهم مطلق افروز میسوزد در آتش که مردش به پا کرده. به بی تفاوتی مطلقی میرسد و خوشبختی را در پایان زندگی میبیند اما بعد از تمام تاریکیها روشناییست، روشنایی که حاصل صبر است و بردباری..
با صدای رعد و برق با هراس از خواب پریدم.
انگشتانم به سمت دیگر تخت لغزید و زمزمه کردم:
– سیاوش؟خالی بود، باز هم نبود و قلبم با حسی آمیخته به ترس و غم تندتر تپید.
در سفید رنگ اتاق خواب به آرامی باز شد. انتظار ورود سیاوش را میکشیدم اما با دیدن چهرهٔ خواب آلود هستی فریادی که داشت ذره ذره راه گلویم را طی میکرد؛ بلعیدم.
چشمان رنگینی را که از پدرش به ارث برده بود با مشتهای کوچکش فشرد و با صدای آرامی گفت: مامان میترسم تنها بخوابم، بیام پیش شما؟
به روی تخت نیم خیز شدم و دستهایم را گشودم.بیا عزیزدلم.
گیسوان مواج و خرمایی رنگش را که سیاوش عاشقشان بود به عقب راند و تن کوچکش را میان آغوشم رها کرد.
دراز کشیدم و تن کوچک هستی را بیشتر به خود فشردم. چانهام را به سرش تکیه دادم و چشمهی اشکم جوشید.
با شنیدن صدای نفسهای آرام دخترم که خبر از در خواب رفتنش میداد؛ به صدای آهستهی گریهام اجازهی بلندتر شدن دادم.
دلم انگار در کورهای از آتش میسوخت و نفسم از هق هق در نمیآمد.
قطرات باران به شدت به پنجره میکوبید و صدای رعد را مخلوط غم قلبم کرده بود.
نیم نگاهی به ساعت دیواری کرم رنگ اتاق انداختم و هستی را به آرامی از آغوش جدا کردم.
پتو را به رویش کشیدم و در حین بلند شدن نگاه اشک آلود و هراسانم به روی قاب عکس عروسیمان که به روی دیوار سمت چپ اتاق آویخته شده بود افتاد.
دانلود رمان وهم مطلق
دانلود رمان عاشقانه چشمان رنگین سیاوش در عکس میخندید و چالهای ریز گونهاش را به خوبی نمایان ساخته بود. لبخند پررنگ روی لبش غم و غصهی قلبم را دو چندان کرد و حس کردم چقدر نسبت به آن روزها پیرتر شدهام.
از روی تخت برخاستم و کف پاهای برهنهام پارکتها را لمس کرد.
همچون زنی وظیفه شناس اتاق هستی را ساییدم و مرتب کردم، آشپزخانه و پذیرایی را و در کنارش دلم را. ظرفهای شام دونفرهٔ دیشب با دخترم را بدون کوچکترین صدایی شستم و همراهش ذهنم را. رخت چرکهای هستی و سیاوش را روانهی لباسشویی کردم و به دنبالش غمم را و باز شدم همان مامان افروز شاد و خندان هر روزهی هستی.
پیازهای داغ را در ظرف برهم میزدم که در با کمترین صدای ممکن باز شد و همزمان نگاهم به سمت ساعت بزرگ قهوهای رنگ گوشهی پذیرایی دوید. عقربهها به روی اعداد هشت و دوازده ایستاده بودند.
قاشق چوبی را در ظرف مخصوص کنار اجاق قرار دادم و نگاهم راهرویی که به پذیرایی میرسید را زیر نظر گرفت.
سیاوش پاورچین قدم برمیداشت. بزاق دهانم را فرو دادم و به آرامی لب باز کردم:
– دیرتر از همیشه رسیدی.
شوکه به سمتم چرخید و به لبهایش طرحی از لبخند داد. چشمانش هنوز خواب آلود بود و در قلب بیشعور من دیوانه وار رخت میشستند.
– بیداری عزیزم؟ چه سحرخیز شدی افروز جان.
قطعات گوشت را در قابلمه خالی کردم و در حالی که ذهنم مدام فریاد میزد ” دیشب رو پیش کدوم زن به صبح رسوندی مرد من، این یکی عطرش دلنشین تره. ” گفتم:
رمان های پرمخاطب سایت یک رمان:
رمان آیین آفرودیت | غزل نارویی
رمان آیسبرگ(کوهیخی) | دخترعلی
از ادمای ضعیف حالم بهم میخوره پشیمونم خوندمش ولی قلمتون قویه