خلاصه:
دانلود رمان نیم دیگر من از خانوم جون خداحافظی کردم.امروز هم نتوانستم زودتر از خانه بیرون بیایم.از خانه ی خانوم جون تا دفتر آرین فاصله ی زیادی نبود. وارد ساختمان آجرنمای قدیمی شدم.با دیدن دوباره ی آسانسور که خراب بود، حتی فکر بالا رفتن از سه طبقه، آن هم با داشتن پله های بلند پاهایم را به درد آورد.بالاجبار از پله ها بالا رفتم و تپش قلبم با نشستن بر روی صندلیِ چرم زرد رنگ آرام گرفت.
چه خوب که هنوز نیامده بود.
طبق معمول به زور سلامی داد و داخل اتاقش شد.
نگاهی به در کرمی رنگ اتاقش انداختم. نفسم را بیرون دادم.
با خود گفتم:چه کنم که مجبور به احترام هستم.
مراجعه کنندگان را با احترام به داخل دفترش همراهی کردم. موقع رفتن هم بدرقه
شان کردم تا بار آخر مراجعشان نباشد. والله، اگر من بودم، با دیدن دفتر ساده و رنگ و رو رفته اش دیگر مراجعه نمی کردم اما آقای آرین با آن زبان چرب و نرمش همه را جذب می کرد.
آخر وقت بود.
حسابی خسته شده بودم.
با کارهای زیاد خانوم جون هم دیگر جانی برایم باقی نمانده بود.
رمان اجتماعی از خستگیِ زیاد، سرم را روی میز فلزی که رویش شیشه ای دودی رنگ گذاشته شده بود، گذاشتم. چشمانم را روی هم گذاشتم.
با باز شدن در اتاقش سرم را بلند کردم.
مقنعه ام را صاف کردم.
دانلود رمان نیم دیگر من
با همان جدیتش خداحافظی خشکی کرد و رفت. تا خارج شدنش از در آهنیِ سفید
رنگ دفتر، با نگاهم ناخواسته دنبالش کردم.
شاید اگر یکبار فقط یکبار خسته نباشیدی از دهانش خارج می شد، شب با کوله باری از خستگی و رنجش خاطر، به خانه ی غم زده مان باز نمی گشتم.
وارد خانه مان شدم.
از حیاط کوچکیِ که با وجود حوض شش ضلغی با صفا شده بود، گذشتم. وارد حال شدم.
با دیدن لبخند پدر تمام خستگی امروز را فراموش کردم. به طرفش رفتم. سلام کردم. با محبت پدرانه اش جواب گرفتم.
چادرم را روی مبل چوبی انداختم.
دلم می خواست خودم هم روی نشیمن گاه نرمِ کرمی رنگش بنشینم رمان عاشقانه اما هیچ وقت نمی گذارم خستگیم را بفهمی.
به سمت آشپزخانه رفتم با دیدن دیس برنج درهم که دوستش هم نداشتم فهمیدم عمه به پدرم سر زده است. باز هم بدون من غذایش را نخورده بود.
میز را چیدم.
ویلچرش را به سمت آشپزخانه هدایت کردم.
در سکوت شام، خورده شد.
روی تختم دراز کشیدم.
چشمانم را روی هم گذاشتم.
قطره ی اشکم، بی اختیار بود.
بلوز قهوه ایم که پر از گل های رز سرخ بود را پوشیدم. با عجله از ساختمان به حیاط رفتم.
پدر نزدیک حوض بود.
دستم را بر روی شانه اش که انگار افتاده تر از سال قبل شده بود، گذاشتم. لبخندش را که دیدم، روی چون ماهش را ب*و*سیدم.
به آرامی گفت:اگه دوست نداری بری خودم به اعظم میگم که..
حرفش را با لبخندی که به لب داشتم قطع کردم و گفتم:نگران نباش عمه یه خورده زبونش بده وگرنه تو دلش هیچی نیست…خودم هم حرف خودم را قبول نداشتم. بد زخم زبان می زند اما دل پدر که خوش می شد.
زنگ آیفون را فشار دادم.
با صدای تیزش گفت:چقدر دیر اومدی.
رمان های توصیه شده :
رمان قلب خونین شیطان | سیده پریا حسینی
رمان پسری از نسل خاطره ها | Harry
خوب نبود….
این رمان مشکل داره.از وسطاش بهم ریخته میشه.مطالب جابه جا نوشته شدن.
سلام چک شد موردی نبود
سلام
خواهشا تایپ داستان رو درست کنید. حیفه واقعا که کارهای خوبتون به خاطر نشر ضعیف خونده نشه.
پراتها کاملا جا به جا شده. هی تکرار میشه. آدم کلافه میشه و رهاش میکنه.
خواهشا درستش کنید