خلاصه:
دانلود رمان نگاه خاص او دختر داستان ما یه دختر سرد و یخیه، دلش مهربونهها اما ظاهرش سرده. با یه نفر رو به رو میشه مثل خودش اما اون فرد زندگی دختر سرد ما رو تغییر میده. دختر ما دوباره میشه مثل قبلا، میشه یه دختر شر و شیطون با کلی شیطنت. اما یه اتفاقی میوفته که همه چی تغییر میکنه.
همیشه زندگی اون جوری که ما می خوایم پیش نمیره،
گاهی خوشحالیم گاهی ناراحت و گاهی کلی گله داریم از این زندگی.
اما بعضی وقتا هم هست که یه چیزایی عوض میشه، مثل اعتقاداتمون، دنیامون و زندگیمون.
اما چرا همیشه باید از این جور تغییر ها ناراحت بشیم؟دانلود رمان نگاه خاص او
چرا هیچ وقت سعی نمی کنیم به این تغییر ها از یه دید مثبت نگاه کنیم؟ چرا می خوایم همیشه از همه چی گله کنیم؟
بیایم از هرچی که داریم خوشحال باشیم و با دید مثبت بهش نگاه کنیم. :):):):):):)
فصل یک:
صدای یه دختر اومد که با ذوق خاصی گفت:
“اول آرزو کن”
“منتظر چی هستی مایا؟”دانلود رمان نگاه خاص او
یهو انگار از یه جا به جای دیگه ای پرت شدم، توی یه خونه کوچیک و نقلی بودم،
دوباره صدای همون دختر اومد اما این دفعه با استرس گفت:
“کجا میری مایا؟”
“وایستا مایا نرو”
رمان اجتماعی نگاه او دوباره به یه جای دیگه پرت شدم، توی جنگل بودم تک و تنها، یهو از بین درختا دو جفت چشم عجیب دیدم.
جیغ بلندی از ترس کشیدم و یهو سیاهی مطلق.
به سرعت چشمهام رو باز کردم، توی اتاقم بودم مثل دیشب که برای خواب اومدم.
چند شبی بود که خواب های عجیب و غریب می دیدم اما نمی دونستم دلیلش چیه.
با سردی که حس کردم از فکر خوابم بیرون اومدم، پنجره اتاق باز بود
و هوای سرد زمستون اتاق رو سرد کرده بود.دانلود رمان نگاه خاص او
هر دفعه که مامان من رو می دید با حرص و چشم غره می گفت:
-دختر آخه کی توی زمستون تاپ می پوشه که تو می پوشی، کی مریض بشی خدا داند.
دانلود رمان نگاه خاص او
حرص نخور مامان خوشگلم، بادمجون بم آفت نداره، من هیچیم نمیشه نگران نباش.
آه چقدر دلم برای مادر و پدرم تنگ شده بود، روی تخت نیم خیز شدم و
خواستم پنجره رو ببندم که نگاهم به ماه افتاد.
بارها نگاهش کرده بودم ولی نه اینقدر دقیق، چه زیبا بود و حس آرامشی
به انسان می بخشید! لبخندی روی لب هام نقش بست، رمان عاشقانه دلم نمی خواست نگاه ازش بگیرم.
انگار خیلی خیلی نزدیک بود، به طوری که اگه دست دراز می کردم می تونستم تو دستام بگیرمش.
با باد سردی که وزید نگاه از ماه گرفتم و بی میل پنجره رو بستم،
چقدر اتاق تاریک بود مثل این که باز مامان وقتی من خوابیدم چراغ خواب رو خاموش کرده.
چراغ خواب رو روشن کردم، عاشق رنگ چراغ خوابم بودم،
رنگ های مختلفی داشت مثل رنگین کمون بود و این نور فضای اتاق دوازده متریم رو زیبا می کرد.
نگاهم روی عروسک هایی که بالای تختم به دیوار وصل بودن افتاد؛ وقتش بود که عروسک ها رو بردارم.
دراز کشیدم اما تشنگی مانع خوابم بود، نمی تونستم از این تشنگی بگذرم تمام دهانم و گلوم خشک شده بود.
بلند شدم و از اتاق خارج شدم، کل خونه تاریک بود و منم که ترسو، با دیدن تاریکی ضربان قلبم از ترس روی هزار رفت.
پیشنهاد می شود
رمان هوایی هوایت زمینی | غزل نارویی
رمان شیاطین هم فرشته اند | roro nei30
رمان شاهزاده ی گدا |ستاره حقیقت جو
خوب نبود،خیلی بی محتوا بود،متنش پیوستگی نداشت،کلا از خوندنش پشیمون شدم
ببخید گلم ولی من نمیتونم دانلود کنم میشه بهم کمک کنید👼